معنی کلمه داغگاه در لغت نامه دهخدا
بوسه بر داغگاه او دادی
بندیی را ز بند بگشادی.نظامی. || آنجای از بشره که برآن داغ نهند. || دیوان کچهری چرا که کاغذها آنجا به مهر میرسند. ( غیاث ). صاحب آنندراج آرد: در ایران جایی است که اکثر اهل حرفه بلکه پهلوانان ازآنجا منشور عمل خود حاصل کنند از عالم ( نظیر ) چبوتره در هندوستان و این از اهل زبان به تحقیق پیوسته :
خورد خونها تا بچشم از داغگاه دل رسید
نیست دورار قاصد اشکم غبارآلوده است.اثیر.بداغگاه وفا معتبر حواله کنید
اگر ز داغ مرا مهر بر قباله کنید.خان آرزو. || مکانی که بدانجا بر اسبان و استران و جز آن داغ نهند. آنجای که اسب و استر و اشتران پادشاه را داغ نهند. آنجای که اسپان دولتی را داغ نهند. آنجا که خیل را داغ و علامت نهند. صحرائی که در روزی معلوم اسبان امیری یا شاهی را بدانجا داغ می نهاده اند :
مرا شهنشه وحدت ز داغگاه خرد
به شیب مقرعه دعوت همی کند که بیا.خاقانی.فرخی در صفت داغگاه امیر ابوالمظفر چغانی قصیده شیوائی دارد که باختصار از چهارمقاله نظامی عروضی نقل میشود. نظامی عروضی گوید: ازآن پس که فرخی زن خواست و بی برگ ماند و دهقانی که خدمت وی میکرد روا ندید که بر وظیفه معهود وی چیزی بیفزاید، عزم دربار چغانیان کرد و بپایمردی خواجه امیراسعد کدخدای امیرابوالمظفر، که قصیده ٔ:
با کاروان حله برفتم ز سیستان
با حله تنیده ز دل بافته ز جان... الخ.
بشنیده بود وبپسندیده ، بمحضر امیر راه یافت. شرح بار یافتن شاعرو قصیده وی را از زبان نظامی عروضی بشنوید: چون بحضرت چغانیان رسید [ فرخی ] بهارگاه بود و امیر بداغگاه و شنیدم که هجده هزار مادیان زهی داشت هر یکی را کره ای بدنبال و هرسال برفتی و کرگان داغ فرمودی و عمید اسعد کدخدای امیر بود بحضرت بود و نزلی راست میکردتا در پی امیر برد. فرخی بنزدیک او رفت و او را قصیده ای خواند و شعر امیر بر او عرضه کرد. خواجه عمید اسعد مردی فاضل بود و شاعردوست. شعر فرخی را شعری دیدتر و عذب و خوش و استادانه ، فرخی را سکزیی دید بی اندام ، جبه ای پیش و پس چاک پوشیده ، دستاری بزرگ سکزی وار در سر، و پای و کفش بس ناخوش و شعری در آسمان هفتم ، هیچ باور نکرد که این شعر آن سکزی را شاید بود. برسبیل امتحان گفت «امیر بداغگاه است و من میروم پیش او و ترا باخود ببرم بداغگاه که داغگاه عظیم خوش جایی است ، جهانی در جهانی سبزه بینی پرخیمه و چراغ چون ستاره ، از هر یکی آواز رود می آید و حریفان در هم نشسته و شراب همی نوشند و عشرت همی کنند و بدرگاه امیر آتشی افروخته چند کوهی و کرگان را داغ همی کنند و پادشاه شراب در دست و کمند در دست دیگر شراب میخورد و اسب میبخشد. قصیده ای گو لایق وقت ، وصف داغگاه کن ، تا تراپیش امیر برم. فرخی آن شب برفت و قصیده ای پرداخت سخت نیکو و بامداد در پیش خواجه عمید اسعد آورد و آن قصیده اینست :