حجام

معنی کلمه حجام در لغت نامه دهخدا

حجام. [ ح َج ْ جا ] ( ع ص ، اِ ) خون کشنده به استره زدن. کشنده خون از شاخ. ( منتهی الارب ). الذی یحجم و یحسن صنعة الحجم. ( سمعانی ). کشنده خون با شاخ یا شیشه از تن. حاجم. حجامت گر. خون گیر. خون ستان. حجامت کننده. حجامت چی. خون کشنده. مصاص.
- امثال :
افرغ من حجام ساباط ؛ سخت عاطل و بیکار مانده. لانه حجم کسری مرة فی سفره فاغناه فلم یعد للحجامة. او لأنه کان یحجم من مرّعلیه من الجیش بدانق نسئة الی وقت قفولهم و مع ذلک یمرّ علیه الاسبوع و الاسبوعان و لایقربه احدٌ فحینئذ کان یخرج امه فیحجمها لئلا یفرغ بالبطالة، فمازال دأبه حتی ماتت فجاءة فصار مثلاً. ( منتهی الارب ). || توسعاً رگ زن و فصاد و گرای. ( مهذب الاسماء ). دلاک. سرتراش. سلمانی. حلاّق. مزّین. تونکو. تانگو. تنگو.قائم : تلیکو. موی ستر. ( مهذب الاسماء ) : این کلک پسر حجامی بود. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 413 ). آن مدت که عمر یافت زیانش نداشت که پسر حجامی بود. ( تاریخ بیهقی ص 415 ). قال علی بن عاصم دخلت ُ علی ابی حنیفة و عنده ُ حجام یأخذ من شعره. ( ابن خلکان ).
زی عام چو تو مال و ملک داری
خواهی علوی باش و خواه حجام.ناصرخسرو.روزی نوشین روان بباغ سرای اندر حجام را بخواند تا موی بردارد. ( نوروزنامه ).
شه سکندر دهد همه کامم
که من او را گزیده حجامم.سنائی.زن حجام از بیم جواب نداد. ( کلیله و دمنه ). زن حجام بینی بریده بر دست گرفته بخانه رفت. ( کلیله و دمنه ). حجام متحیر گشت. ( کلیله و دمنه ). زن حجام بگشادن او... رضا داد. ( کلیله و دمنه ). چندانکه خلق بیارامید زن حجام بیامد. ( کلیله و دمنه ). در این میان حجام از خواب درآمد. ( کلیله و دمنه ). سفیر میان ایشان زن حجامی بود. ( کلیله و دمنه ).
چون قدم از منزل اول برید
گونه حجام دگر گونه دید.نظامی.
حجام. [ ح ِ ] ( ع مص ) چیزی بر دهان اشتر بستن تا نگزد.
حجام. [ ح ِ ] ( ع اِ ) دهان بند اشتر. دهن بند اشتر. ( مهذب الاسماء ). آنچه بدان دهان شتر مست بندند تا نگزد. ( منتهی الارب ).
حجام. [ ح َج ْ جا ] ( اِخ ) لقب یاسین مغربی است. ( فهرست رجال حبیب السیر ). خوندمیر گوید: ودر ربیع الاول همین سال ( 687 هَ. ق. ) شیخ یاسین المغربی وفات یافت و شیخ یاسین در سلک اکابر مشایخ انتظام داشت و بواسطه آنکه احوال خود را در پرده خفا مستور میگردانید به امر حجامت اشتغال میورزید. ( حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 258 ). رجوع به یاسین مغربی شود.

معنی کلمه حجام در فرهنگ معین

(حَ جّ ) [ ع . ] (ص فا. ) حجامت کننده ، کسی که کارش حجامت کردن و خون گرفتن است .

معنی کلمه حجام در فرهنگ عمید

کسی که کارش حجامت کردن و خون گرفتن است و با زدن استره و مکیدن با شاخ از بدن دیگری خون می گیرد، حجامت کننده، خون گیر، تانکو، تونکو، گرای.

معنی کلمه حجام در فرهنگ فارسی

حجامت کننده، خونگیر، کسی که کارش خونگیری است
( صفت ) کسی که حجامت کند آنکه خون گیرد حجامت کننده گرا خونگیر .
دینار مولای جریر است

معنی کلمه حجام در ویکی واژه

حجامت کننده، کسی که کارش حجامت کردن و خون گرفتن

جملاتی از کاربرد کلمه حجام

وظیفه ششم آن که منت ننهد و اصل منت از جهل است و آن صفت دل است و آن است که پندارد که با درویش نیکویی کرد و نعمتی بدو داد، درویش زیر دست او شد چون چنین پندارد، نشان آن بود که چشم دارد که درویش او را خدمت زیادت کند و در کارهای وی بایستد و سلام ابتدا کند و در جمله حرمتی زیادت چشم دارد و اگر در حق وی تقصیری کند، تعجب بیش از آن کند که پیش کردی و باشد که بازگوید که من با وی چنین نیکویی کردم و این هم از جهل بود بلکه حقیقت آن است که درویش با او نیکویی کرد که صدقه از او قبول کند و او را از آتش دوزخ برهانید و دل او را از نجاست بخل طهارت داد و اگر حجامی او را رایگان حجامت کند منت دارد، چه آن خود سبب هلاک او خواست بود، بخل نیز در باطن او و مال زکوه در دست او، سبب هلاک پلیدی اوست چون به سبب درویش او را طهارت حاصل شد و نجات یافت، باید که از او منت دارد.
بلکه چیزها که برخلاف طبع است به سبب عادت طبیعت گردد تا کسانی باشند که فخر کنند بر عیاری، و بر آن که بر چوب خوردن و دست بریدن صبر کنند. و مخنثان با فضیحتی کار ایشان با یکدیگر در مخنثی فخر کنند، بلکه اگر کسی نظاره کند میان حجامان و کناسان همچنان اندر کار خود با یکدیگر فخر کنند که علما و ملوک نکنند و این همه ثمره عادت است بلکه کسی که به گل خوردن خو فرا کند، چنان شود که از آن صبر نتواند کرد و بر بیماری و خطر هلاک صبر می کند.
گویند جنید گفت حجّامی داود طائی را حجامت کرد و دیناری بوی داد گفتند این اسراف بود گفت هر که را مروة نبود عبادتش نبود.
یکی درکین شه بر زهر آلود زبان نشتر فصاد و حجام
گر کسی را عشق بدنامی بود به ز کناسی و حجامی بود
سوی کشنده آید کشته چنانک زود خون از بدن به شیشه حجام می‌رود
ان هان قتلک للطغاه فجر ما قتل الصراغم خیفه محجامها
باد افکنده بخود، گردن کج، سر در پیش خون مردم بخوری شاخ حجامت باشی
مردم چشمت به نشترهای مژگان چو تیر سینهٔ ما را چرا چندین حجامت می‌کنند
به خنده گفت بلی دانمت ز نشتر غم دلیست ممتلی از خون چو شیشهٔ حجام