بیغار

معنی کلمه بیغار در لغت نامه دهخدا

بیغار. ( اِ ) سرزنش و طعنه. ( برهان ).بیغاره. طعنه و سرزنش. ( سروری ) ( از جهانگیری ). ملامت. ( اسدی ). نکوهش. ملامت. ( یادداشت مؤلف ). سرزنش و طعنه. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). و رجوع به بیغاره شود.

معنی کلمه بیغار در فرهنگ معین

(بِ ) ( اِ. ) سرزنش ، طعنه .

معنی کلمه بیغار در فرهنگ عمید

= بیغاره

معنی کلمه بیغار در ویکی واژه

سرزنش، طعنه.

جملاتی از کاربرد کلمه بیغار

یکی تازه گل اندر آن باغ بود به بیغارهٔ خر زبان برگشود
دل هر که با عشق پیوند یافت ز بیغارۀ عقل باری برست
فضیلت‌ فروشان جدل ساختند ز صحبت به بیغاره پرداختند
دراز درائی تا کی، فزون سرائی تا چند، شب و روزم چهار سال افزون بدان خوش تماشا همی رفت، و جز آن ژرف دریا و شگرف پیکر هیچم پیش چشم رخ افروز چهره گشا نبود. شگفتی اینکه آن روزگار دیر انجام در آلودگی و آسودگی جز یاد بار خدای هیچ اندیشه و سگالش گرد روان و پیرامون نهاد نگشتی. زیبا و زشت، دوزخ و بهشت، پست و بلند، خوار و ارجمندم یکسر فراموش بود و زبان از بیغاره و ستایش دوست و دشمن و مرد و زن خاموش. چه خاموشی و کدام فراموشی، از همه آفرینش جز زیبا نمی دیدم و هر چیز چنانکه دانایان و بینایان گفته اند به چشم و گوش اندر شایسته و شیوا می نمود، این روز خوش و هنگام نیکو از خوی بدفرما و فزود آلایش اندک اندک کاستن آورد و زیان خواستن، از این کاستی آزرده روان را تیماری بزرگ زاد و اندوهی گران رست. ولی جز سر نهادن و سررشته به خواست بار خدا باز دادن چاره نمی دانستم و راز این درد نهفته به کس گفتن نمی توانستم. روزی به ناگه آن خوش اندیشه و تماشا رخت برداشت، بینائی زیان کرد و روشنائی بر کران زیست. آن دریای شیرین فرو جوشید و آن چهر دلارا پرده دربست دیده یک بین فراهم شد و چشم بسیار نگر باز افتاد. دل را هراسی هوش گزا خاست و دیده دیوانه رنگ شیب و بالا نگرستن گرفت. آدمیان را خرد و درشت، مرد و زن، زشت و زیبا آنچه از فرخای هستی رخت بسته، و آنچه هنوز از تنگنای نیستی باز نرسته، با آنچه کنون هستند بر دست راست فراهم دیدم، سه گروهم به چشم اندر آزاده و رستگار آمد، و یک گروه آلوده و گرفتار. آن هنگامه رستاخیز جامه نیز سپری گشت و دیده و گوش از آن مایه دیدن ها و شنیدن ها بهره کوری و کری یافت. پس از سوی راست نزدیک خود آوازی شنیدم که سرداریه بگوی. با آنکه دیر گاهی همی رفت تا دل از اندیشه چامه گری و چکامه سرائی رسته و لب بسته داشتم این گفتم بر زبان آمد:
چنین بیغاره از بهر بریدن به صد گوهر ببایستم خریدن
شیخ الاسلام گفت: که این نه کرامت است، این درعلم تصوف بیغارست. و کفشیر دیهیست بشام. گفت: درویشی در بادیه نشسته بود، او را از آسمان قدحی فرو گذاشتند از زر پر آب سرد. آن درویش گفت: بعزت تو، کی نخورم، اعرابی داری که مرا سیلی زند، و مرا شربتی آب دهد، و گرنه بکراماتم آب نباید از بیم غرور. گفت: قادری! که آن آب در جوف من پدید آری، یعنی کرامت ظاهر از مکر ایمن نبود.
به گیتی بگو تا چه بی برتر است که بیغاره ی آن بسی در خور است
نترسی تو از داور داوران ز بیغاره زشت نام‌آوران
زکوشش گه رزم وکین چاره نیست سپه را زپیکار،بیغاره نیست
تنومند را از خورش چاره نیست وزین بر تنومند بیغاره نیست