معنی کلمه سرزنش در لغت نامه دهخدا
نه بیغاره دیدند بر بدکنش
نه درویش را ایچ سوسرزنش.ابوشکور.چنین داد پاسخ که بر بدکنش
نباید مگر کشتن و سرزنش.فردوسی.بترسید سخت از پس سرزنش
شد از راه دانش به دیگر منش.فردوسی.نباید که یکباره از بدکنش
بود شاه را جاودان سرزنش.فردوسی.بدکنش را به سخن دست مده بر بد
که به تو بازشود سرزنش از کارش.ناصرخسرو.بر نوح نبی سرزنش نباید
کو رفت به کوه از میان طوفان.ناصرخسرو.در گلستان هر آنکه رود بی جمال دوست
واﷲ که بهر سرزنش خار میرود.سیدحسن غزنوی.ای از پی آشوب ما از رخ نقاب انداخته
لعل تو سنگ سرزنش بر آفتاب انداخته.خاقانی.میخورم می که مرا دایه بر این ناف رواست
نبرد سرزنش تو ز سر کار مرا.خاقانی.در سرزنش عرب فتاده
خود را عجمی لقب نهاده.نظامی.مجنون ز جهان چو رخت بربست
از سرزنش جهانیان رست.نظامی.سعدی از سرزنش خلق بترسد هیهات
غرقه در بحر چه اندیشه کند طوفان را.سعدی.سفله که زیور همه بر خویش بست
شد سرش از سرزنش خلق پست.امیرخسرو.زبان کشیده به تیغی به سرزنش سوسن
سپر گرفته شقایق چو مردم ایناغ.حافظ.گر من از سرزنش مدعیان اندیشم
شیوه مستی و رندی نرود از پیشم.حافظ.- سرزنش کردن ؛ ملامت کردن. توبیخ. ( دهار ). تعییر. ( دهار ) ( زوزنی ).طعن و طنز کردن :
چنین گفت شیرین که آن بدکنش
که چرخ بلندش کند سرزنش.فردوسی.اگر گفت کای شاه برترمنش
همی عیبجویت کند سرزنش.فردوسی.نباید سرزنش کردن بر اینان
که راه حکم یزدان بست نتوان.( ویس و رامین ).فردا همه لشکر اسکندر بر ما سرزنش کنند. ( اسکندرنامه نسخه سعید نفیسی ). شاه بدانست که لشکر بر او سرزنش میکنند. ( اسکندرنامه نسخه سعید نفیسی ). خدای تعالی میفرماید که تو اسماعیل را به بندگی سرزنش کردی. ( قصص الانبیاء ص 58 ).... مانند کوری بود که احولی را سرزنش کند. ( کلیله ودمنه ).