ابراهیم خوّاص گوید اندر راه شام برنائی را دیدم، نیکو روی و نیکو لباس مرا گفت صحبت کنی گفتم من گرسنه باشم گفت بگرسنگی با تو باشم، چهار روز ببودم فتوحی پدیدار آمد گفتم نزدیک تر آی، گفت اعتقادم آنست که تا واسطه اندر میان باشد نخورم گفتم یا غلام باریک آوردی گفت یا ابراهیم دیوانگی مکن که ناقد بصیرست از توکّل بدست تو هیچ چیز نیست، پس گفت کمترین توکّل آنست که چون فاقه بتو درآید حیلت نجوئی الّا از آنکس که کفایت بدوست.
از کجی ها در اعتقادم پاک نیست از طعن کج نهادم باک
به عقد ِ بناگوشِ تست اعتقادم جز اینم نباشد دگر اعتقادی
همه کام دلت باشد مرادم تو باری نیک دانی اعتقادم
از شر و شور دو عالم مأمنی میخواستم داد حسن اعتقادم آستانت را نشان
ابویزید همی گوید سی سالست تا نماز همی کنم و اعتقادم اندر نفس بهر نماز چنان بوده است کی من گبرم و زنّار بخواهم بریدن.
فشار زیادی بر ایمان ما به نظریههایمان و اعتقادمان به واقعیت مفاهیمی که شکل میدهیم وارد میکنیم. این به ما حس عمیقی از سرخوردگی را در جستجوی آنچه من «حقیقت نهایی» مینامم، میدهد. دلیل اینکه چنین وضعیتی قابل تصور است این است که اساساً ما نمیدانیم چرا نظریههای ما اینقدر خوب عمل میکنند. از این رو، صحت آنها ممکن است صدق و سازگاری آنها را ثابت نکند. در واقع، این باور نویسنده است که در صورت مواجهه با قوانین فعلی وراثت و فیزیک، چیزی شبیه به وضعیتی که در بالا توضیح داده شد وجود داشته باشد.
جز مراد دلت مرادم نیست درد با صاف اعتقادم نیست
گر صد این مقدار هم بینم در احسانت فتور کسی ازان در اعتقادم راه یابد فترتی؟
گر به جانی بفروشد ز لبش یک بوسه اعتقادم همه آنست که ارزان باشد
و گفت: سالهاست تا نماز میکنم و اعتقادم در نفس به هر نمازی آن بوده است که گبرم و زنّار بخواهم برید.
و چنانکه گفته شد، با او [محمد] که ایمان و اعتقادمان به او بود، و با پاهایی برهنه، تنی لخت و عور، بدون زره، نیرو و سلاح، [از شبهجزیره] بیرون شدیم تا با بزرگترین دولتها، قدرتمندترین ملل، ایران و روم، پیکار کنیم.