معنی کلمه حجت در لغت نامه دهخدا
پیش آی کنون ای خردمند و سخن گوی
چون حجت لازم شود از حجت مخریش.خسروی.بیاور تو حجت بر این دین خویش
که تا من کشم روی از کین خویش
چو برهان ببینم بدو بگروم
و گر بیهده باشد آن نشنوم.دقیقی [ در نامه ارجاسب شاه به گشتاسب ].دگر آنکه گفتی که حجت بگوی
کنون توبه کن راه یزدان بجوی.فردوسی.بس نپاید تا بروشن روی و موی تیره گون
مانوی را حجت آهرمن و یزدان کند.عنصری.قول او بر جهل او هم حجت است و هم دلیل
فضل من برعقل من هم شاهد است و هم یمین.منوچهری.بوسه و نظرت حلال باشد باری
حجت دارم برین سخن زو چرگر.زینتی.این مثال بداد و سیاه پوشان برآمدند و حجت تمام بگرفتند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 292 ). امیر گفت : خط خوش چه کنم که بحجت بدست گرفتند. ( تاریخ بیهقی ص 329 ). ما اینک حجت برگرفتیم. ( تاریخ بیهقی ص 293 ).رسول گفت : این سخنها همه حق است تذکره باید نبشت تامرا حجت باشد. ( تاریخ بیهقی ص 294 ). حجت خدا بود پیش او تا او بترساند ستم کاران را. ( تاریخ بیهقی ص 308 ).تا آنکه حجت خدا و حجت امیرالمؤمنین بر تو و بر قوم تو ثابت باشد. ( تاریخ بیهقی ص 313 ) و اگر حجت کننداز آن چون باز توانم ایستاد. ( تاریخ بیهقی ص 329 ). گفتم [ عبدالغفار ] صواب باشد ولی چیزی نبشته آید که بر خداوند حجت نکند و نتواند کرد سلطان محمود اگر نامه بدست وی افتد. ( تاریخ بیهقی ص 131 ). بوسهل گفت حجت بزرگتر ازین که مرد [ حسنک ] قرمطی است ؟ ( تاریخ بیهقی ص 177 ). این قاضی [ قاضی شیراز ] ده یک این محتشم [ خواجه احمد ] نبود اما ملوک هرچه خواهند گویند وبا ایشان حجت گفتن روی ندارد بهیچ حال. ( تاریخ بیهقی ص 268 ) هارون گفت : ما این توانیم کرد اما پیش ایزدعز ذکره در عرصات قیامت چه حجت آریم ؟ ( تاریخ بیهقی ص 428 ). امیر بوسهل را گفت : حجتی و عذری باید کشتن این مرد [ حسنک ] را. ( تاریخ بیهقی ).