معنی کلمه بقچه در لغت نامه دهخدا
بقچه. [ ب ُ چ ِ / چ َ ] ( ترکی ، اِ ) بغچه. مأخوذ از ترکی ، بغچه و بسته کوچک و بستا. ( ناظم الاطباء ). بسته خرد. ( آنندراج ). بسته. رَزمَه یا رَزمِه. ( یادداشت مؤلف ). بلغده. ( یادداشت مؤلف ). پرونده. ( یادداشت مؤلف ). شمله. ( یادداشت مؤلف ) :
ز سر بقچه الباس اهل بخل کمتر پرس
که کس نگشود و نگشاید بحکمت آن معما را.نظام قاری.از پوشیم بتاب [ کذا ] و ببندم زپیش بند
تا آن ز بقچه که و این از میان کیست.نظام قاری ( دیوان البسه ص 45 ).تکه نمد براهت بر خاک ره نشینی
زیلوچه بر امیدت چون بقچه هرزه گردی.نظام قاری.- بقچه بندی ؛ عمل بستن مالی چون نخ و ریسمان و امثال آنها در بقچه ها: نخهای کارخانه را بقچه بندی کرد. ( یادداشت مؤلف ).
- بقچه حمام ؛ بقچه ای که در آن لباس و حوله و قطیفه نهند به گرمابه شدن را. ( یادداشت مؤلف ).
- بقچه دان ؛ جای بقچه :
پیشک آفتاب و بارانی است
بقچه دان است و جامه و ایزار.نظام قاری.- بقچه کش ؛ دیوث. میانجی میان زن و مرد. ( یادداشت مؤلف ). قلطبان. قلتبان. قرطبان. ( یادداشت مؤلف ). رجوع به قرطبان شود.
|| آنکه بقچه جامه های مطربان و بازیگران را کشد. ( یادداشت مؤلف ) :
در عصمت و طهارت خاتون نرمدست
یاران بقچه کش همه محضر نوشته اند.نظام قاری.- بقچه کشی ؛ عمل و شغل بقچه کش :
جامه با صندلی و کت بگذار ای صندوق
سر خود گیر که این بقچه کشی کار تو نیست.نظام قاری.