معنی کلمه ذکر در لغت نامه دهخدا
ذکر. [ ذَ ک َ ] ( ع اِ ) عوف. شرم مرد. عورت مرد. ایر. نره. حمدان. آلت. آلت مردی. آلت رجولیت. آلت تناسل. شرم اندام مرد. خرزه. نیمور. چک. چوک. چل. چُر. قضیب. الف کوفی. الف کوفیان. لند. مالکانه. نکانه. سختو. شنگه. وشنگه. گردکان. شنگ. ابوالعباس. کاوکلور، ذبذبة. ذبذب. فراز. ج ، ذکور. ( مهذب الاسماء ). مذاکیر. ابن الأثیر در المرصّع مترادفهای ذیل را نیز افزوده است : ابوجمیح. ابوادریس. ابورمیح. ابوزیاد. ابوغمیر. ابوعوف. ابوالقنور. ام الخنابس. ام الغول. و گوید ( الثانی والثالث هما الکمرة ) یعنی ابوادریس و ابورمیح سر نره است. کثرت مترادفات نوع این کلمه از آن است که برای حسن ادب همیشه پوشیده و به کنایة گفتن این کلمات خواهند و چون مبتذل شد با کلمه دیگر بدل کنند. || نوعی از عودالصلیب و آن نر و ماده باشد و نام دیگر آن وردالحمیر است و آن گیاهی است دوائی. ( برهان ). خشک ترین و بهترین نوع آهن. ذکیر. بلارک. ( منتهی الارب ) . فولاد. پولاد. ( مقدّمةالادب زمخشری ). مقابل انیث. نرم آهن. شاپورگان. شابرقان. پولادکانی. فولاد معدنی. اسطام. ( داود ضریر انطاکی ذیل کلمه حدید ).
ذکر. [ ذِ ] ( ع مص ) یاد کردن.تذکار. گفتن. بیان کردن. بر زبان راندن . مقابل صُمت. نگاشتن. نبشتن : این فصل از تاریخ مسبوق است بر آنچه بگذشت در ذکرلیکن در رتبه سابق است. ( تاریخ بیهقی ص 89 ). پنج قاصد با وی فرستاد چنانکه یکان یکان را بازگرداند و دو تن را از بغداد بازگرداند بذکر آنچه رود و کرده آید. ( تاریخ بیهقی ص 298 ). و ذکر بأس و سیاست او در صدورتواریخ مثبت. ( کلیله و دمنه ). و تواریخ متقدّمان به ذکر آن ناطق. ( کلیله و دمنه ). در آن موضع که به ذکرانوشیروان رسیده آمده است تا اینجا سراسر حشو است. ( کلیله و دمنه ). اکنون روی بذکر اغراض باقی آورده شود. ( کلیله و دمنه ). یکی را از ملوک مرضی هایل بود که اعادت ذکر آن ناکردن اولی. ( گلستان چ فروغی ص 97 ).
- امثال :
ذکر حق دل را منوّر میکند.
ذکر عیش نصف عیش است . ( جامعالتمثیل ).
ذکر کدورت کدورت آرد. ( جامعالتمثیل ).