معنی کلمه بیهشی در لغت نامه دهخدا
فرستاده شهریاران کشی
ز بیدانشی باشد و بیهشی.فردوسی. || مدهوشی. هوش ازدست دادگی. ازخودرفتگی :
فروبرده مستان سر از بیهشی
برآورده آواز خنیاگران.منوچهری.مبادا بهشیاری و بیهشی
کسی را ز فرمان او فرمشی.نظامی.چنان کان ددان در خروش آمدند
از آن بیهشی باز هوش آمدند.نظامی.از آن بیهشی چون بهوش آمدند
چه بود آنک ازو در خروش آمدند.نظامی.- خواب بیهشی ؛ خواب غفلت و بیخبری :
چشمت از خواب بیهشی بگشا
خویشتن را بجوی و اندریاب.ناصرخسرو.- داروی بیهشی ؛ دارویی که بدان مردم را بیهوش کنند :
کسی کو خورد داروی بیهشی
نباید گزیدن جز از خامشی.فردوسی.- قدح بیهشی ؛ کنایه از قدح شراب :
آدمی هوشمند عیش نداند ز فکر
ساقی مجلس بیار آن قدح بیهشی.سعدی.رجوع به بیهوشی شود.