بیخبری

معنی کلمه بیخبری در لغت نامه دهخدا

بی خبری. [ خ َ ب َ ] ( حامص مرکب ) حالت بی خبر. رجوع به بی خبر و خبر شود.

معنی کلمه بیخبری در فرهنگ فارسی

حالت بی خبر ٠

جملاتی از کاربرد کلمه بیخبری

اسلام ز دست رفت بس بیخبرید بگرفت جهان کفر شما در خوابید!
از خود نشناسان مطلب دیده حق بین حق را چه شناسند ز خود بیخبری چند
ساقی ز شراب عشق ما بیخبریم ورنه چه حد ماست که نام تو بریم
طفلی از بیخبری ها ز لب بام افتاد سخنی بر لب هر کس که نسنجیده گذشت
در مقامی‌ که خموشی نفسی‌ گرم نداشت بیدل از بیخبری قافله جو گردیدم
زین که داری چرا تو بیخبری عمر را بی عوض همی سپری
آنکو خبری دارد در بیخبری کوشد در بیخبری کوشد هر کو خبری دارد
غرض از خوردن می صائب اگر بیخبری است خوردن خون دل خود چه کم از می نوشی است؟
آوردم اگر روی به محراب عبادت از بیخبری گوشه میخانه من شد
از بلندی نظر بود نه از بیخبری همت صائب اگر پای به دولت می زد