معنی کلمه بیرون در لغت نامه دهخدا
چو خورشید آید ببرج بُزه
جهان را ز بیرون نمانده مزه.بوشکور.چو شد دوخته یک کران از دهانش
بماند از شگفتی به بیرون زبانش.فردوسی.منکه بوالفضلم و... بیرون طارم بدکانها بودیم نشسته. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 147 ). بر آنچه واقف گشتندی در اندرون و بیرون بازنمودندی. ( تاریخ بیهقی ص 659 ).
در دهن پاک خویش داشت مر آنرا
وز دهنش جز بدم نیامد بیرون.ناصرخسرو.- بیرون از ؛ خارج از. آنسوی :
که بیرون ازین پیکر قیرگون
نشانی دگر میدهد رهنمون.نظامی.چون بنسبت روش خواجه و درویشان ایشان آن جمع هیچ محل اعتراض نیافتند سخنان بیرون از جاده بسیار گفتند. ( انیس الطالبین ص 189 ).
- بیرون از تقریر بودن ؛ تقریر و بیان کردن نتوانستن. قدرت تقریر نداشتن : حالتی مشاهده کرده شد که از تقریر بیرون است. ( انیس الطالبین ص 77 ).
- بیرون از چیزی بودن ؛ نبودن جزء چیزی. داخل و ضمیمه آن نبودن. در عداد آن نبودن. از جنس آن نبودن. در میانه آن نبودن. خارج از آن بودن : موسی عصا بیفکند اژدها گشت... جادوان ایمان آوردند و گفتند این کار از جادویی بیرون است. ( مجمل التواریخ والقصص ). آن خورند که درشرع حرام و آن کنند که بیرون از دین اسلام بود. ( راحةالصدور ).
- بیرون از صدر ؛ دور از مسند. کنار صدر. نه بالای آن. نه روی مسند : خواجه... بیرون از صدر بنشست و دوات خواست. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 794 ).
- بیرون از فرمان ؛ در فرمان نبودن. زیر فرمان نبودن :