بی حال

معنی کلمه بی حال در فرهنگ عمید

۱. بی رمق، سست، ناتوان.
۲. آن که حال خوشی ندارد.

معنی کلمه بی حال در فرهنگ فارسی

( صفت ) ۱ - آنکه حال خوشی ندارد بی رمق. ۲ - وارفته شل . ۳ - بیعرضه .

معنی کلمه بی حال در ویکی واژه

ضعیف، خسته (از نظر جسمانی)
افسرده و ناراحت
بی‌ذوق

جملاتی از کاربرد کلمه بی حال

تو دشت گرفته را رو بی حال مسکین دل مادرت به دنبال
قال بی حال را چنین میدان نیستش حاصلی مرو سوی آن
مبین خرابی حالش نظر بمعنی کن که جای گنج معانی است جان ویرانش
اگر نگار شبی حال زار ما پرسد بگو بیا و جهان را به اعتبار رسان
افتاد اها حزین در قدم محمل نازت بی تابی حال دل او را ز درا پرس
مبین خرابی حالم که زیر طاق سپهر هزار تعبیه پنهان در آب و خاک منست
آشفته جا به طره‌ات کرد مگر که تا شبی حالت خویش مو به مو گوید با تو روبه‌رو
ز حد بردی جفا بر من نمی پرسی شبی حالم که گفتت این چنین جانا جفا چندین تو بر ما کن
این بسته الحاقی داستان زمستان جوئل و الی را روایت می‌کند جوئل که جراحت شدیدی دارد در یکی از غرفه‌های پاساژ بی حال است و الی برای نجات وی در پاساژ به دنبال جعبه کمک‌های اولیه است و مدام خاطراتش را در بوستون با دوستش رایلی و اینکه چگونه آن‌ها در معرض ویروس قرار گرفتند مرور می‌کند.
بعد از اتمام تخم‌ریزی ماهی‌ها شل و بی حال و به صورت مورب و کج در کنار همدیگر آرام می‌گیرند. در این حالت سطح آب آکواریوم کف زده‌است و رنگ آب به دلیل تجزیه اسپرم نرها شیری رنگ شده‌است.
بسیاری از نوادگان این برده‌ها که اغلب با ساکنین هلندی ازدواج کردند بعدها با بازماندگان خوی‌خوی به عنوان رنگین‌پوستان کیپ در یک رده قرار گرفتند. با ادغام بیشتر در بین جمعیت رنگین پوستان کیپ و مردم شوسا و دیگر مردم آفریقای جنوبی حال آن‌ها حدود ۵۰ درصد از کیپ غربی را دربرگرفته‌اند.
گفتم به پایان آورم در عمر خود با او شبی حالا به عشق روی او روزی به پایان می‌برم
تا گم نگردی از خود گنجی چنین نیابی حالی چنین نیابد گم گشته از ملاقات