درونی. [ دَ] ( ص نسبی ) مقابل برونی. ( از آنندراج ). درون. اندرون. اندرونی. ( ناظم الاطباء ). داخلی. مقابل بیرونی. خارجی. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). || باطنی. مقابل بیرونی. ظاهری. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). باطن. ( ناظم الاطباء ). معنوی. حقیقی. ( ناظم الاطباء ) : پیش بیرونیان برونش نغز وز درونش درونیان رامغز.نظامی.خواری خلل درونی آرد بیدادکشی زبونی آرد.نظامی.|| مونس و معتمد. ( ناظم الاطباء ). خودمانی. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). اهل درون ؛ بطن من فلان و به ؛ درونی و خاصه وی شد. ( منتهی الارب ).
معنی کلمه درونی در فرهنگ فارسی
( صفت ) ۱ - داخلی باطنی . ۲ - معنوی حقیقی . مقابل برونی درون اندرون مقابل بیرونی خارجی
معنی کلمه درونی در ویکی واژه
interiore
جملاتی از کاربرد کلمه درونی
گرمی مجوی الا از سوزش درونی زیرا نگشت روشن دل ز آتش برونی
وی بعد از انقلاب عضو "اپوزیسیون کارگری"، فراکسیون درونی حزب کمونیست شوروی شد.
دنبالهدارهای ابر اورت به طور مداوم به وسیلهٔ محیط خود در معرض آشفتگی هستند. بخشی اندک؛ ولی غیر قابل چشمپوشی از آنها، به مرور منظومهٔ خورشیدی را ترک یا وارد بخش درونی آن میشوند.
گنبد درونی با برگهای طلا، لاجورد و دیگر رنگهایی که نقشهای پیچیدهای پدید میآورند، آراسته شدهاست.
ذوق درونی و درد لازمه عاشقیست هر که در و این دو نیست عشق برو شد حرام
قوله: «وَ قالَ نِسْوَةٌ فِی الْمَدِینَةِ امْرَأَتُ الْعَزِیزِ تُراوِدُ فَتاها عَنْ نَفْسِهِ قَدْ شَغَفَها حُبًّا» شغاف پرده درونی است از پردههای دل و دل را پنج پرده است: اوّل صدر است مستقرّ عهد اسلام. دوم قلب است محل نور ایمان. سوم فؤاد است موضع نظر حق. چهارم سرّ است مستودع گنج اخلاص. پنجم شغاف است محطّ رحل عشق.
چو تنگ آمد ز خوناب درونی گره زد در درونش اشک خونی
حالت درونی امکانپذیر میباشد، که در این جا به صورت یک
مرا نیاز درونی ز صدق دل با تست که زهد ظاهر یاران طریق زراقی است
روزی ز غم اندرون زبونی تنگ آمد از انده درونی
نه درونی نه برونی که از این هر دو فزونی نه ز شیری نه ز خونی نه از اینی نه از آنی
آتش که اندرونی اصحاب خلوت است شمعش نگر، که چون به زبان در گرفته است
زهی دیدار تو افلاک و انجم درونی و برون پیدا و هم گم