جانفشان. [ ف َ / ف ِ ] ( نف مرکب ) کسی که جان را فدا کند. ( ناظم الاطباء ). فدا کننده جان : بر کعبه کنند جانفشان خلق بر صدر تو جان فشان کعبه.خاقانی.آنکه از عشقت زر افشاند ندانم کیست آن این که خاقانیست دانم جانفشانست از غمت.خاقانی.گر عاشق شاه اختران نیست پس چون دم جانفشان زند صبح.خاقانی.لطف از دم صبح جانفشان تر زخم از شب هجر جان ستان تر.سعدی.دل رفت و دیده خون شد و جان ضعیف ماند آن هم برای آنکه کنم جانفشان دوست.سعدی.|| مشتاق. ( ناظم الاطباء ).
معنی کلمه جانفشان در فرهنگ عمید
کسی که جان خود را در راه کس دیگر فدا کند، فداکار.
معنی کلمه جانفشان در فرهنگ فارسی
( صفت ) کسی که جان خود را فدا کند فدا کنند. جان .
جملاتی از کاربرد کلمه جانفشان
وارتان مامیکونیان به پاس جانفشانیها و دلاوریهایش در جرگهٔ شهیدان مقدس جای گرفت و کلیسای ارمنی سرودی مذهبی به وی تقدیم کرد.
آرزوها به دل گره شده بود دیدمش جانفشانیی کردم
در بیان آن عارف ربانی که از راه مراقبه با زعفرش ملاقات افتاد و از در مکاشفه مصاحبتش دست داد و قصه کردن زعفر سبب محرومی خود را از جانفشانی در رکاب سعادت انتساب آن حضرت بر سبیل اجمال گوید:
با آغاز جنگ مکزیک با درجه سروان و سپس سرگرد در طی نبردهایی شرکت کرد. وی در مکزیک یکی از افسران زیر دست ژنرال وینفلد اسکات خدمت کرد و در همانجا به دلیل دلیری و جانفشانی که از خود نشان داده بود به "جنگجوی سر سخت" ملقب گشت.
نمکین جانفشانیی دارم سرببازم اسیر فرصت باد
مرا مام بهر دم تیغ زاد به مهد از پی جانفشانی نهاد
ناز معشوقی همی گردد عیان از نیاز عاشقان جانفشان
چاشنی گیریش به جان کردم وانگهی بر تو جانفشان کردم
به پابوس تو گرچه دیر آمدیم پی جانفشانی دلیر آمدیم
زندگانی این چنین کن گر کنی جانفشانی این چنین کن گر کنی
چو در پای تو جانفشانی کنیم به پیرانه سر نوجوانی کنیم
مشاطه کلام قدم را به هفت دست از پیش جلوه داده و پس کرده جانفشان