بی دست و پا. [ دَ ت ُ ] ( ص مرکب ) بی دست و پای. آنکه دست و پای ندارد یا ببریدن و یا خلقی.رجوع به دست و پا شود. || بی جربزه. که بچالاکی انجام کاری نتواند. که مهمی کفایت نتواند کرد. بی عرضه و بی کفایت. که کاری از او برنیاید. کم توان درکارها. ظنون. مرد کم حیلت و چاره. ( یادداشت مؤلف ). || بدون قوت و قدرت. ( ناظم الاطباء ). بی قوت. بی زور. ضعیف. از کاررفته. ( آنندراج ) : گر آن بادپایان برفتندتیز تو بیدست و پا از نشستن بخیز.سعدی.گرت نهی منکر برآید ز دست نباید چو بی دست و پایان نشست .سعدی.مهیا کن روزی مار و مور اگر چند بیدست و پایند و زور .سعدی.|| کنایه از سراسیمه باشد. ( بهار عجم ) ( هفت قلزم ) ( آنندراج ). سراسیمه و آشفته و سرگردان. ( ناظم الاطباء ).
معنی کلمه بی دست و پا در فرهنگ معین
(دَ تُ ) (ص . ) مجازاً فاقد زیرکی ی ا ورزیدگی لازم برای کار و فعالیت ، دست و پاچلفتی .
معنی کلمه بی دست و پا در فرهنگ عمید
۱. انسان یا حیوان که دست وپایش معیوب و ازکارافتاده باشد. ۲. [مجاز] آدم زبون و عاجز. ۳. [مجاز] بی عرضه.
معنی کلمه بی دست و پا در ویکی واژه
مجازاً فاقد زیرکی ی ا ورزیدگی لازم برای کار و فعالیت، دست و پاچلفتی.
جملاتی از کاربرد کلمه بی دست و پا
مسوز از غم من بی دست و پا را مده بر گنج من دست اژدها را
ز یک حرف سبک صد کوه تمکین رنگ می بازد نسیمی می تواند بحر را بی دست و پا کردن
که را سر ز دستار گردد جدا که را سازد ایام بی دست و پا
سمند جلوه را سرداده یی و من ز دنبالت به این بی دست و پا گر همعنان گردی چه خواهد شد
چه دست و پا تواند زد دل بی دست و پای من؟ که از زلف گرهگیر تو دست شانه می لرزد
روشن ضمیر باش که این بال آتشین بر چرخ برد شبنم بی دست و پای را
و بسا عاجز بی دست و پا که به معاونت خداوند یکتا صاحب قوت و شوکت شده و بر ملک و مال استیلا یافته آری:
بی دست و پاست خاک جگرگرم بهر آب زین رو دوان دوان رود آن آب جویها
دست و پا بریدهای هزارپایی بکشت. صاحبدلی بر او گذر کرد و گفت: سبحان الله! با هزار پای که داشت چون اجلش فرا رسید از بی دست و پایی گریختن نتوانست.
تا نسازد جمع خود را شبنم بی دست و پا دامن خورشید عالمتاب نتواند گرفت
صبح روز بعد هر چهار نفر خود را تنها، مردد و ناراضی می یابند. ماریان نگران رابطه تازه شکفته ژان پل و پنه لوپ است. ماریان با ماشین با هری آنحا را ترک می کند که باعث اندک حسادت ژان پل می شود. در حالی که آنها تنها هستند، پنه لوپ به ژان پل می گوید که پدرش این اواخر به زندگی او ورود کرده، بر او تسلط پیدا کرده همه جا او را، یعنی دخترش را، به جای معشوقه اش جا می زند تا جوان تر به نظر رسد. او حرفهای بد زیادی در این باره می گوید، به ویژه اینکه هری گفته ماریان را به ژان پل واگذار کرده، اما هر وقت تصمیم بگیرد می تواند او را پس بگیرد چون او ژان پل را وامانده بی دست و پا می داند...