بیدست. [ دَ ] ( ص مرکب ) ( از: بی + دست ) که دست ندارد. مقطوع الید. مقطوع الیدین : وز آن پس چنین گفت با رهنمای که او را هم اکنون ز تن دست و پای ببرّید تا او بخون کیان چو بیدست باشد نبندد میان.فردوسی.|| ناتوان. غیرتوانا.
معنی کلمه بیدست در فرهنگ فارسی
که دست ندارد٠ مقطوع الید٠ مقطوع الیدین
جملاتی از کاربرد کلمه بیدست
همی لرزد بخود بر تیغ، گویی برگ بیدستی همی لرزد بخود بر تیغ، گویی برگ خیزران آمد
سوردیته شد کری و گری تینیو آمده بیدست اسیترپی باشد بوات لنگ
بر اساس پیشنهاد وزارت کشور و مصوبه هیئت دولت در سال ۱۳۸۱ روستاهای کوهین از توابع شهرستان قزوین و بیدستان از توابع دهستان شریفآباد در بخش البرز به شهر ارتقاء یافتند. به گزارش روابط عمومی استانداری قزوین، ۱۳ روستا، مزرعه و مکان از دهستان دشتابی شرقی از بخش دشتابی بویین زهرا جدا و به دهستان زهرای بالا از توابع بخش مرکزی این شهرستان پیوست شد. همچنین روستای ولدآباد به دهستان زهرای بالا و روستای مهدیآباد بزرگ به دهستان اقبال غربی و روستاهای سحن آباد و محمودآباد به دهستان زینآباد پیوست شدند. بر پایهٔ همین گزارش روستای فروزان از دهستان زرین آباد به دهستان اک از توابع بخش اسفرورین، روستاهای سوته کش، شفیعآباد، کشاباد علیا و سفلی به دهستان اقبال غربی و روستای کوچار به دهستان پیر یوسفیان پیوست.
سایهٔ بیدست و پایی از سر من کم مباد کز شکوهش انتقام از هر چه نتوان میکشم
در آغوش شکنج دام الفت راحتی دارم خیال زلف لیلی سایهٔ بیدست مجنون را
بنده ی بیدست و پای شرمسار عاجزی مضطر و خاری خاکسار
موج را بیدست و پا تر می نماید اضطراب کشتی بی لنگران از بحر مشکل بگذرد
توکل کرده یی تن پروری را نام ای زاهد کلید رزق خود تا کی کنی بیدست و پایی را
خاک میلیسد دم بیدستگاهی لاف مرد سرمه آهنگ است در آب تنک هوی نهنگ
جهانجوی کرد از جهاندار یاد تو گفتی که بیدست هنگام باد