معنی کلمه تاب در لغت نامه دهخدا
من بچه فرفورم و او باز سپید است
با باز کجا تاب برد بچه فرفور.ابوشکور.بنیروی اوچون نبد تابشان
ز تیغش بماندند در بیم جان.فردوسی.نداریم ما تاب خاقان چین
گذر کرد باید بایران زمین.فردوسی.که دارد پی و تاب افراسیاب
مرا رفت باید چو کشتی بر آب.فردوسی.بیفتاد از پای و بیهوش گشت
همی بی تن و تاب و بی توش گشت.فردوسی.کس اندازه بخشش او نداشت
همان تاب با کوشش او نداشت.فردوسی.نداریم ما تاب این جنگجوی
بدین گرز و چنگال و آهنگ اوی.فردوسی.بیاید سپاه مرا برکند
دل و پشت ایرانیان بشکند
که اکنون نداریم ما تاب او
نتابیم با بخت شاداب او.فردوسی.بر این کار همداستان موبدان
بزرگان و بیدار دل بخردان
که شاهان به تاب و به مردان مرد
بدینار شاهی توانند کرد.فردوسی.که این باره را نیست پایاب او
درنگی شود چرخ از تاب او.فردوسی.از ایران ندارد کسی تاب اوی
مگرتو که تیره کنی آب اوی.فردوسی.کسی را نبد تاب با او بجنگ
اگر شیر پیش آیدش یا نهنگ.فردوسی.پس چون اسلام به سیستان آوردند و لشکر اسلام قوی گشت و جهانیان را معلوم شد که کسی را بر فرمان سماوی تاب نباشد. ( تاریخ سیستان ).
برادی دل زفت را تاب نیست
دل زفت سنگیست کش آب نیست.اسدی ( گرشاسب نامه ).چو تابت نباشد بجنگ و ستیز
از آن به نباشد که گیری گریز.اسدی ( گرشاسب نامه ).کرا با غمان گران تاب نیست
ورا چون کباب و می ناب نیست.اسدی ( گرشاسب نامه ).امتان ضعیف من چکنند که طاقت ندارند. و در این سکرات و سختی مرگ تاب ندارند.( قصص الانبیاء ص 246 ).