معنی کلمه بیغش در لغت نامه دهخدا
اوستاد اوستادان زمانه عنصری
عنصرش بی عیب و دل بی غش و دینش بی فتن.منوچهری.نقد صوفی نه همه صافی بی غش باشد
ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد.حافظ.گر بکاشانه رندان قدمی خواهد زد
نقل شعر شکرین و می بی غش دارم.حافظ.من دوستدار روی خوش و موی دلکشم
مدهوش چشم مست و می صاف بی غشم.حافظ.شراب بی غش و ساقی خوش دو دام رهند
که زیرکان جهان از کمندشان نرهند.حافظ.رجوع به غش شود.
- بی غش و غل ؛ خالص.
- || صادق. ( آنندراج ). بدون تزویر. بدون نفاق و ریا و مکر. ( ناظم الاطباء ) :
چونکه داور بود او داور بی غل و غش است
چونکه حاکم بود او حاکم بی روی و ریاست.فرخی.رجوع به غل و غش شود.