معنی کلمه دستار در لغت نامه دهخدا
- دستار مِثقَب ؛ چوبی که بر دسته مثقب باشد و سر دسته مذکور در آن بود و وقت گردانیدن مثقب در میان بگردد و آنرا نجار به دست دوم بگیرد و بزور بکشد تا زود سوراخ شود. ( آنندراج ) :
ز معنی گرش کوتهی کرد ریش
ولی رفته کارش ز دستار بیش.وحید ( در تعریف مثقب ، از آنندراج ).
دستار. [ دَ ] ( اِ مرکب ) از: دست + ار، پسوند نسبت. مندیل و روپاک. ( برهان ). روپاک و دستمال و شکوب و شوب و فوته. ( ناظم الاطباء ). بتوزه. بدرزه. دزک. دستا. دست خوش. شسته. شوب. فَدام. ( منتهی الارب ). فلرز. فلرزنگ. فلغز. گرنک. لارزه. مندیل. ( دهار ) ( منتهی الارب ). نَشّافة. ( منتهی الارب ). دستمال اعم از روپاک و فلرزنگ :
آن کرنج و شکرش برداشت پاک
واندر آن دستار آن زن بست خاک.رودکی.کنیزک ببرد آب و دستار و طشت
ز دیدار مهمان همی خیره گشت.فردوسی.به دستار دستان همی چشم اوی
بپوشید ازآن تازه شد خشم اوی.فردوسی.سه دستار دینار چون سی هزار
ببردند و کردند پیشش نثار.فردوسی.سه کاسه نهادی بر او از گهر
به دستار زربفت پوشیده سر.فردوسی.حاجت اندرآمدو تیغ یمانی... و دستاری مصری اندر آن پیچیده و دستار از آن بیرون کرد و تیغ پیش یعقوب [ لیث ] نهاد. ( تاریخ سیستان ).
بینی آن رود و آن بدیع سرود
بینی آن دست و بینی آن دستار.بوشریف.ای تهیدست رفته در بازار
ترسمت پر نیاوری دستار.سعدی.ممسحة؛ دستار روی خشک کننده.
- دستار دست ؛ دستمال. ( یادداشت مرحوم دهخدا ).
- دستار دستان ( با اضافه و با فک اضافه ) ؛ آستین. ( ناظم الاطباء ).
- دستار شراب ؛ حوله شراب. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). دستمال شراب. دستمال و پارچه که بدان لب از شراب پاک کنند. یا دستار سفره که خاص شراب بگسترانند و آلات می خوری و نقل بر آن قرار دهند :
تاک رز باشدمان شاسپرم
برگ رز باشد دستار شراب.منوچهری.و از وی [ دامغان ] دستارهای شراب خیزد با علمهای نیکو. ( حدود العالم ).
|| شال سر. ( آنندراج ). عمامه و مندیل و هرچه بر دور سر از شال و یا دیگر پارچه ها بوضع مخصوص پیچند. ( ناظم الاطباء ). دول بند. سِب . ( دهار ). سربند. سرپایان. صِنع. ( منتهی الارب ). عصابة. ( دهار ). عِطاف. ( منتهی الارب ). عمامة. مدماجة. مشمد. مشواذ. مشوذ. ( دهار ). مِقعطة. مِکورة. مِکور. مِندل. ( منتهی الارب ). صاحب آنندراج گوید: پریشان و زرتار از صفات آن ، و گنبذ از تشبیهات اوست ، و با لفظ بستن و پیچیدن و چیدن و آشفتن و پریشان شدن مستعمل است. ( از آنندراج ) : از ابله دستار و عمامه ابلی خیزد. ( حدود العالم ).