معنی کلمه درخت در لغت نامه دهخدا
پس تبیری دید نزدیک درخت
هرگهی بانگی بجستی تند و سخت.رودکی.از درخت اندرگواهی خواهد او
تو بناگه از درخت اندر بگو.رودکی.درختی که تلخش بود گوهرا
اگر چرب و شیرین دهی مر ورا.ابوشکور بلخی.چندین حریر و حله که گسترد بر درخت
ماناکه برزدند به قرقوب و شوشتر.کسائی.همه زار بگریست بر تاج و تخت
همی گفت ای خسروانی درخت.فردوسی.سوی ناسزایان شود تاج وتخت
تبه گردد این خسروانی درخت.فردوسی.به از راستی کس ندارد درخت
که بارش بهشت است و تاج است و تخت.فردوسی.گیا رست با چند گونه درخت
بزیر اندرآمد سرانشان ز بخت.فردوسی.سرانجام گردد برو تیره بخت
بریده شود آن گزیده درخت.فردوسی.همان چرمه در زیر تخت منست
سنان دار نیزه درخت منست.فردوسی.درختی که سر برکشد ز انجمن
مر او را رسد تخت و تاج کهن.فردوسی.برآنم که روزی بکار آیدت
درختی که کاری ببار آیدت.