معنی کلمه داغ در لغت نامه دهخدا
خرمن ایام من با داغ اوست
او بآتش قصد خرمن میکند.خاقانی.بر روم و حبش که روز و شب راست
جز داغ ادب نشان ندیده ست.خاقانی.تا پی ازین زنگی و رومی تراست
داغ جهولی و ظلومی تراست.نظامی. || نشان که از آهن تفته بر حیوان یا آدمی زنند نشان کردن او را یا تمییز او را. نشان که از آهن تفته کنند. جای سوخته با آهن یا آتش. صماح. صماحی. ( منتهی الارب ). عمل نشان کردن پوست با آهن تفته بشکلی خاص. اثر آهن گداخته بر تن. کی . کیة. ملیل. ( منتهی الارب ). آنکه بر ران چهارپایان نهند [ نشان را ]. ( اوبهی ). داغ جای. ( منتهی الارب در معنی کیه ). هدایت در انجمن آرا گوید: داغی که میسوزانند بجهت آنکه نشان است داغ میگویند. ( انجمن آرا ) :
هرکه را اندر کمند شصت بازی درفکند
گشت داغش بر سرین و شانه و رویش نگار.فرخی.هزار دگر کرگان ستاغ
بهر یک بر از نام ضحاک داغ.اسدی.چون سگان دوست هم پیش سگان کوی دوست
داغ بر رخ طوق در گردن خروشان آمدم.خاقانی.سگ تست خاقانی اینک بداغت
چنان دان که داغ دگر برنتابد.خاقانی.دوم نظام و سوم جعفرست لا واﷲ
که داغ ناصیه هر دو نام او زیبد.خاقانی.ز داغ جهان هیچکس جان نبرد
کس این رقعه با او بپایان نبرد.نظامی.بهر ناحیت نام داغش رسید
بمصر و حبش بوی باغش رسید.نظامی.گشته گل افشان وی از هشت باغ
بر همه گلبرگ و بر ابلیس داغ.نظامی.ای به تپش ناصیت از داغ من
بیخبر از سبزه و از باغ من.نظامی.اگر برفروزی چو مه صد چراغ
ز خورشید باشد برو نام داغ.نظامی.صید چنان خورد که داغش نماند