معنی کلمه توفيق در لغت نامه دهخدا
ربودم به توفیق جان آفرین
به زودی برش نزد شاه گزین.فردوسی.خرد رااتفاق آن است با توفیق یزدانی
که فرمان میدهد او را برین بر هفت کشورها.منوچهری.این نکرد الا بتوفیق ازل این اعتقاد
وآن نکرد الا به تأیید ابد آن اختیار.منوچهری.به برکت خداوند نیکوئی توفیقش. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 312 ). اگر ثبات نکنند و بروند، بر اثر ایشان تا باورد و نسا برویم و این زمستان در این کار کنیم تا به توفیق ایزد عزّ و جل خراسان را پاک کرده آید. ( تاریخ بیهقی ، ایضاً ص 594 ).
در طاعت تو جان و تنم یار خرد گشت
توفیق تو بوده ست مرا یار و نگهدار.ناصرخسرو.بی یار نخوانمش در این مدحت
زیرا که ز توفیق یار دارد.مسعودسعد.جهد بر تست و بر خدا توفیق
زآنکه توفیق و جهد هست رفیق.سنائی.کسب از جایی که همت به توفیق آسمانی آراسته باشد آسان دست دهد.( کلیله و دمنه ). لیکن در آن نگر که اگر توفیق باشد... آمرزش بر اطلاق مستحکم دست دهد. ( کلیله و دمنه ). وبه مدد توفیق جمال حال ایشان بیاراست. ( کلیله و دمنه ).