بیچیزی

معنی کلمه بیچیزی در لغت نامه دهخدا

بی چیزی. ( حامص مرکب ) ناداری. تنگدستی. ( یادداشت بخط مؤلف ).

معنی کلمه بیچیزی در فرهنگ فارسی

افلاس درویشی فقر .

جملاتی از کاربرد کلمه بیچیزی

حق شناسی راستی در وقت بیچیزی بود زان الف از حرفها سرکرده ایمان شده است
صنما زیر خم زلف چو زنار نهان خال جادو گر هندوی تو بیچیزی نیست
در دل و دیده مرا مهر صفت نور علی گشته تابان ز مه روی تو بیچیزی نیست
دل که هست ابروی محرابی تو قبله گهش طائف اندر حرم کوی تو بیچیزی نیست
چون بود پوشیده از مردم ز بیچیزی چه باک؟ این طبق را نعمتی بالاتر از سرپوش نیست
اینهمه بر گل رخسار زآمد شد باد جنبش سلسله موی تو بیچیزی نیست
چیزی که بماند بکسی، بیچیزی است یاری که نرنجد ز کسی، تنهایی است
فتنه در خواب عدم بود که من میگفتم سحر آن نرگس جادوی تو بیچیزی نیست
پیش از آنم که بگردن بنهد طوق بلا گفتم آن حلقه گیسوی تو بیچیزی نیست
دل پر غم، سر پر شور و، جان بینوا داری نمینالی ز بیچیزی، اگر دانی چها داری