بیغ

معنی کلمه بیغ در لغت نامه دهخدا

بیغ. [ ب َ ] ( ع مص ) غلبه کردن خون و بجوش آمدن. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). جوشش خون و پیدا گشتن آن در رگها. ( از لسان العرب ). شوریدن خون. ( تاج المصادر بیهقی ). فشار خون. غلبه دم. اشتداد دم. ( یادداشت مؤلف ). نمایان شدن سرخی خون در بدن خصوصاً بر روی لبها. ( از لسان العرب ). || هلاک شدن. ( منتهی الارب ). || بیغت به ؛ فروماندم در راه بسببی. ( از منتهی الارب ).

معنی کلمه بیغ در فرهنگ فارسی

غلبه کردن خون و بجوش آمدن . جوشش خون و پیدا گشتن آن در رگها . شوریدن خون.

جملاتی از کاربرد کلمه بیغ

بدل بیغم بدولت بی نهایت بتن بی بد بنعمت بی زوالا
و این پرده روی چشم دو گونه بوذ یک گونه تَنُک بوذ و علاج وی رگ زدن بود بسیار و حجامت کردن بر سر و ناظرین [رگهای چشم] گشادن، و ناظرین دو رگ بوذ که بر بیغوله چشم بوذ سوی بینی … و اگر بدین نیز بهتر نشود بدو کارد بر باید گرفتن [تخلیه چشم].
خود آن اکسیر مخصوص خواص است زوی هر قلب بیغش در خلاص است
خاک در سرای مغانم که تا ابد خیزد صدای بیغمی از آستانه اش
گشته ام صائب خلاص از دستبرد بیغمی تا کشیده تیغ او بر سینه ام طغرای زخم
بود در طاعت چه او بیغش و ریب راتبه بودش ز شهرستان غیب
ز یاقوت سیصد کمر بیغوی ز گوهر چهل گرزن خسروی
مایهٔ بیغمی دلی دارم که چو خون شد بهار را ماند
بیغمان را گر بود میخانه باغ دلگشا عاشقان را چشم پر خون ساغر و مینا دل است
ز بس بیغاره کز مردم شنیدم قیامت را درین گیتی بدیدم
درده می بیغامبری تا خر نماند در خری خر را بروید در زمان از باده عیسی دو پر
نشین‌های محروم شهر که از بیغوله‌ها سر درآورده و برای نجات خویش از نابرابری‌های اجتماعی سرانجام انسانیت و شرافتش را می‌فروشد و به صف مزدوران کسی می‌پیوندد که در اصل مسبب تمامی بدبختی‌های اوست.