معنی کلمه بی مزه در لغت نامه دهخدا
ورا ازتن خویش باشد بزه
بزه کی گزیند کسی بی مزه.فردوسی.عالم جسمی اگر از ملک اوست
ملکی بس بی مزه و بی بقاست.ناصرخسرو.آنرا طلب ای جهان که جویانست
این بی مزه ناز و عز و رامش را.ناصرخسرو.مباش مادح خویش و مگوی خیره مرا
که من ترنج لطیف و خوشم تو بی مزه تود.ناصرخسرو.همچنانکه ضعیفی این قوت عیش بر مردم ناخوش و بی مزه دارد ضعیفی نیروی شجاعت نیز.... ( نوروزنامه ).
گر بر درخت مازو بلبل ز لفظ تو
انشا کند نوا و صفیری زند حزین
نبود عجب که مازوی بی مغز و بی مزه
یابد از آن نوا مزه و مغز همچو تین.سوزنی.- بی مزه شدن ؛ نامطبوع و کریه شدن. ناخوش آیند شدن :
بی مزه شد عشقبازی زین جهان بی مزه
عاشقان را دیده تر شد زین گروه خشکسال.سنائی.- بی مزه کردن زندگانی کسی را ؛ عیش او را منغص کردن. ( یادداشت مؤلف ).
|| تفه. که مزه ندارد یا مزه ناتمام دارد. نه شور و نه تلخ و نه شیرین و نه غیره. مسیخ. شیت. شیت و لیوه. ویر.صلف. امسخ. عدیم الطعم. مسیخ الطعم. وشیل. ویشیل ( بلهجه طبری ). ( یادداشت مؤلف ). بی طعم. ( ناظم الاطباء ). رجوع به شیت در این معنی شود.