معنی کلمه حزین در لغت نامه دهخدا
گر چنین باشی بهر شاعر که آید نزد شاه
بس که باید مر ترا بودن حزین.منوچهری.چو استر سزاوار پالان و قیدی
اگر از پی استر و زین حزینی.ناصرخسرو.آسیائی زودگرد است این فلک
زو نشاید بود شاد ونی حزین.ناصرخسرو.آنکه خواهد خردنخواهد مل
وانکه باشد حزین نبوید گل.سنائی.من که باشم که در وجود نیم
تا در این دور کم حزین باشم.خاقانی.گوزن آسا بنالم زار پیش چشم آهویت
چه سگ جانم که چندین ناله زین جان حزین خیزد.خاقانی.فضل کن مگذار کز مشتی خسیس
چون منی در دور تو باشد حزین.خاقانی.دایم دل تو حزین نماند
یکسان فلک اینچنین نماند.نظامی.بهر گریه آدم آمد بر زمین
تا بود گریان و نالان و حزین.مولوی.مگر شکوفه بخندید و بوی عطر برآمد
که ناله در چمن افتاد بلبلان حزین را.سعدی.- آواز حزین ؛ آوازی سوزناک :
چه خوش باشد آواز نرم حزین
به گوش حریفان مست صبوح.سعدی ( گلستان ).- مطرب حزین ؛ خنیاگری با آواز سوزناک :
حزین و خسته ملولان دولتت همه سال
تو گوش کرده به آواز مطربان حزین.سعدی.- ناله حزین ؛ ناله ٔزار.
|| لحنی از موسیقی. رجوع به آهنگ شود.
حزین. [ ح َ ] ( اِخ ) آبی است به نجد. ( معجم البلدان ).