بقوت

معنی کلمه بقوت در لغت نامه دهخدا

بقوت. [ ب ِ ق ُوْوَ ] ( ق مرکب ) بالقوه. ( فرهنگ فارسی معین ). مقابل بالفعل : و بدین جهت گویند هر چیزی را یا بقوتست یا بفعل و هرچه شاید بودن و هنوز نیست... ( دانشنامه علایی الهیات ص 62 از فرهنگ فارسی معین ). رجوع به قوه شود. || بازور. بافشار. ( فرهنگ فارسی معین ).
بقوة.[ ب َ وَ ] ( ع مص ) انتظار کردن و حفظ و نگهبانی نمودن. ( آنندراج ). و رجوع به بقاوة شود. || ( اِ ) ابقه بقوتک مالک ؛ نگهدار او را چنانکه نگاه می داری مال خود را. ( ناظم الاطباء ). و رجوع به بقاوة شود.

معنی کلمه بقوت در فرهنگ فارسی

۱- بالقوه : ( و بدین جهت گویند هر چیزی را : یا بقوتست یا بفعل و هر چه شاید بودن و هنوز نیست ... ) ۲- بازور با فشار.

جملاتی از کاربرد کلمه بقوت

از میدان یقطنت میدان زهد زاید. قوله تعالی: «بقیة اللّه خیر لکم». زهد در سه چیزست: اول در دنیا، دوم در خلق، سیم در خود. هر که دولت این جهانرا از دشمن خود دریغ ندارد، درین جهان او زاهد باشد. و هر که او آزرم خلق ویرا در حق مداهن نکند، در خلق زاهدست. و هرکه بچشم پسند در خود ننگرد، در خود زاهدست. نشان زهد در دنیا سه چیز است: یاد مرگ، و قناعت بقوت، و صحبت با درویشان. و زهد در خلق را سه نشانست: دیدن سبق حکم، و استقامت قدر، و عجز خلق. و نشان زهد در خود سه چیزست: شناختن کید و دیو، و ضعف خود، و تاریکی استدراج.
نیستیشان تا بقوت شام وانگه کاینات از ازل بر خوان هستی تا ابد مهمانشان
نه در دیوار او بتوان بقوت رخنه افکندن که بر چرخ برین نتوان بحیلت ره روان کردن
سودم آن پاره ها بزیر قدم توتیا ساختم بقوت دست
منت خدای را که علی غفله الزمان پیرانه سر بقوت اقبال نوجوان
کی توانی شد حریف مرگ چون از در درآید گر بقوت رستم زالی تو یا اسفندیاری
اعلام چرخ برد بر اطراف آسمان دست ظفر بقوت تیغ خدایگان
افراخته بقوت او شرع مصطفی و افروخته برونق او دین کردگار
پس بطلب شیخی کامل برخیزد اگر در مشرق نشان دهند و اگر در مغرب برود و بخدمت او تمسک کند و باید که هر چ پا بند او باشد و مانع او آید از خدمت مشایخ جمله را بقوت بازوی ارادت بر یکدیگر گسلد و بهیچ عذر خود را بند نکند تا ازین دولت محوم نماند که دریغ بود.
با خود بار او نتوان کشید و بخود جمال او نتوان دید از برای آنکه نامتناهی را متناهی بقوت خود ادراک نتواند کرد: