معنی کلمه راد در لغت نامه دهخدا
حاتم طائی تویی اندر سخا
رستم دستان تویی اندر نبرد
نی که حاتم نیست با جود تو راد
نی که رستم نیست در جنگ تو مرد.رودکی.برادیش راد ماند بزفت
بمردیش مرد ماند بزن.شاکر بخاری.تشتر راد خوانمت هرگز ( پرگست )
او چو تو کی بود بگاه عطا.دقیقی.یکی پهلوان بود دهقان نژاد
دلیر و بزرگ و خردمند و راد.فردوسی.بپرسیدش از راد و خردک منش
ز نیکی کنش مردم و بدکنش.فردوسی.همتی دارد عالی و دلی دارد راد
عادتی خوب و خوئی نیکو و رایی محکم.فرخی.هر کجا دست راد او باشد
نبود هیچکس ز خواسته تنگ.فرخی.خوی او خوب و روی او چون خویش
دل او راد و دست چون دل راد.فرخی.ای بدل ذویزن ، بوالحسن بن الحسن
فاعل فعل حسن ، صاحب دو کف راد.منوچهری.باران چون پیاپی بارد بروز باد
چون دست راداحمد عبدالصمد بود.منوچهری.نجهد از بر تیغت نه غضنفر نه پلنگ
نرهد از کف رادت نه بضاعت نه جهاز.منوچهری.اگر نسبتم نیست یا هست حرّم
اگر نعمتم نیست یا هست رادم.عسجدی.کجا نه زفت خواهد بود و نه راد
همان بهتر که باشی راد و دلشاد.( ویس و رامین ).مردی بود که از وی رادتر و فراخ کندوری تر و حوصله دارتر و جوانمردتر از او کم دیدند. ( تاریخ بیهقی ).
چو خواهی که شادی کنی راد باش
بهر کار با دانش و داد باش.اسدی.ز رادان همی شاه مانده است و بس
خریدار از او بهترم نیست کس.اسدی.ایزد همه ساله هست با مردم راد
بر مرد دری نبست تا دَه نگشاد.قطران.از آن داماد کایزد هدیه دادش
دل دانا و صمصام و کف راد.ناصرخسرو.زمین پیراسته است از تیغ تیزت
جهان آراسته است از دست رادت.مسعودسعد.این دیده گر بلؤلؤ رادست در جهان
با او چرا به خوابی باشد فلک بخیل.مسعودسعد.