وابینی
جملاتی از کاربرد کلمه وابینی
قاری بامید نو گو کهنه بدر دربر شاید که چو وابینی خیر تو درین باشد
به رنگ نرگسش از مستی ام صد شور و شر خیزد به این مستی، چو وابینی، قدح نوشی نمی دانم
گم شد آخر دل ما، بر در تو آمدهایم تا بود کان دل گمکردهٔ خود وابینیم
جهانی را که دیدی بس وسیع از تنگ چشمیها بچشم دل چو وابینی، بقدر پشت پا بینی
چو وابینی بود هر خار گلشن هر شرر گلخن قناعت هیچ کس را در جهان درویش نگذارد
تا کی از دست فراق تو ستمها بینیم؟ هیچ باشد که تو را بار دگر وابینیم
در عمر اگر یک دم خواهی که دهی دادم ناگاه چو وابینی رایی دگرت افتد
همه گم کرده اند این راه، اما چو وابینی همه با همگنانست
ظاهرا گر زانکه عالم مظهرست مظهر و ظاهر چو وابینی هموست
میفت از رشته ایام در پیچ که چون وابینی آن هیچ است بر هیچ