معنی کلمه خویشتن داری در لغت نامه دهخدا
و آن کنیزک ز ناز و عیاری
در ثنا کرد خویشتن داری.نظامی.گرچه زان ترک دید عیاری
همچنان کرد خویشتن داری.نظامی.گفتم این گه گه نمودن روی جباری بود
گفت قدر مردم اندر خویشتن داری بود.هروی. || مضایقه. دریغ. ( یادداشت مؤلف ) : هرچند که این بنده استعفا نمود و گفت که مرا قابلیت و استعداد این شغل نیست قبول نکرد و عفو نفرمود و حمل بر خویشتن داری و تقصیر خدمت کرد. ( تاریخ قم ). || لجاجت. || حمایت و حراست از خود. ( ناظم الاطباء ). صیانت نفس. پرهیز از آفات ، اِحتِماء. تَحَفﱡظ. احتراز. احتراس. ( یادداشت مؤلف ). || تن پروری. ( ناظم الاطباء ).
- خویشتن داری کردن ؛ کف نفس کردن. تزهد کردن. ورع داشتن. عفیف بودن. خودداری ازشهوات کردن. عفاف ورزیدن. تماسک نفس کردن. تمالک نفس کردن. ( یادداشت مؤلف ).
- || حفظ و حراست خود از ناملایمات کردن. خود را از ناراحتیها بر کنار کشیدن. ( یادداشت مؤلف ) : و طریق دوم [ دفع مضرت اعراض نفسانی ] آن است که مردم قدر خویش را بزرگ دارد و همت بلند دارد و بتکلیف آید و هرچه بیش از شادی و لذت و از اندوه و ترس خویشتن داری کند. ( ذخیره ٔخوارزمشاهی ).
- || تن پروردن. تن پروری کردن. کنایه از راحتی کردن. خود را به دردسر نینداختن. راحتی گزیدن.
- || لجاجت کردن.( از ناظم الاطباء ).