رسینه

معنی کلمه رسینه در ویکی واژه

سرامیک‌‌افزاری (ceramic ware) متخلخل دارای خاک رُسی که پس از پخت رنگ روشن پیدا می‌کند.

جملاتی از کاربرد کلمه رسینه

کشف وار درسینه پنهان شود سردشمن اززخم کوپال شاه
خاری اگر شکسته شود زیر پای من صد ناخن پلنگم برسینه می خورد
بلبل از شوق رخ گل جامه برخود چاکزد گل بغنچه در تتق برسینه و تن برزدست
پس از این، به نظر می‌رسد که آرتاباز یا به عملیات شورش خود ادامه داده یا حداقل یک شورش تازه را آغاز کرده‌است. با این حال، سرانجام، او چاره‌ای جز فرار با ممنون و خانواده‌اش نداشت. آنها به همراه یازده پسر و ده دختر خود به تبعید رفتند و به دربار فیلیپ دوم مقدونی در پلا پناه بردند. آرتاباز که ۳۷ ساله بود و خانواده‌اش حدود ۱۰ سال از سال ۳۵۲ تا ۳۴۲ پ. م در دربار فیلیپ دوم تبعید بودند و در آن زمان آرتاباز دوم با اسکندر بزرگ آینده آشنا شد. بارسینه، دختر آرتاباز دوم و همسر آینده اسکندر در دربار مقدونیه بزرگ شد.
زو دست قطع اشگ که دهقان روزگار درسینه تخم مهر تو می‌کاردم هنوز
دل بود درسینه اش دایم به مو آویخته هرکه از تار نفس شیرازه دارد دفترش
گرچه در دیده من نقش خیال تو بماند ورچه برسینه من عکس جمال تو برست
اندر آن دم که سرسینه دلبند رسول شمر بی‌ واهمه می‌آمد و ماوی می‌کرد
چو صحرا ناله دارد طینتم، لیکن ز بیدردی اگر کوه آیدم برسینه، نالیدن نمی دانم
اسکندر دو بار ازدواج کرد: با روشنک دختر وخش‌ارد، نجیب‌زادهٔ باختری و با استاتیرای دوم، شاهزادهٔ هخامنشی و دختر داریوش سوم، احتمالاً به دلایل سیاسی. او دو پسر داشت: اسکندر چهارم مقدونیه از روشنک و احتمالاً هراکلس مقدونی از رفیقه‌اش، بارسینه. او فرزند دیگری نیز از روشنک در راه داشت اما در بابل سقط جنین شد.
استاتیرای سوم (یونانی: Στάτειρα؛ درگذشته ۳۲۳ پیش از میلاد)، که با نام بارسینه نیز شناخته می‌شود، دختر داریوش سوم هخامنشی و استاتیرا دوم بود. استاتیرا و خواهرش پس از شکست پدر در نبرد ایسوس، اسیر اسکندر مقدونی شدند. با این حال با آن‌ها به خوبی رفتار شد و او در سال ۳۲۴ پیش از میلاد به عنوان همسر دوم به ازدواج اسکندر درآمد. اسکندر در همان مراسم با نوه عموی پدربزرگ استاتیرا به نام پروشات، (دختر اردشیر سوم)، نیز ازدواج کرد. استاتیرا در سال ۳۲۳ پیش از میلاد و پس از مرگ اسکندر، توسط روشنک، همسر اول او، کشته شد.
گهی خورم زخری پای پیل برسینه گهی رسد به دل من زموش زخم پلنگ
صافی چو ترا دید روان می‌نالد برسینه ز غم سنگ زنان می‌نالد