معنی کلمه دانش در لغت نامه دهخدا
دانش و خواسته است نرگس و گل
که بیکجای نشکفند بهم.شهید بلخی.دانش اندر دل چراغ روشن است
وز همه بد بر تن تو جوشن است.رودکی.دانش بخانه اندر و در بسته
نه رخنه یابم و نه کلیدستم.ابوشکور.بکار آور آن دانشی کت خدیو
بداده ست و منگر بفرمان دیو.ابوشکور.سپاه اندک و رای و دانش فزون
به از لشکر گشن بی رهنمون.ابوشکور.و از همه ملوک اطراف بزرگترست بپادشاهی... و دوست داری دانش. ( حدود العالم )...
شمارش ندانست کردن کسی
وگر چند بودیش دانش بسی.فردوسی.چو جاماسپ آن تخت را بنگرید
بدید از در دانش او را کلید.فردوسی.چو دیدار یابی بشاخ سخن
بدانی که دانش نیاید به بن.فردوسی.سخن هرچه گویم همه گفته اند
بر باغ دانش همه رفته اند.فردوسی.توانا بود هر که دانا بود
ز دانش دل پیر برنا بود.فردوسی.تو بر مایه دانش خود مایست
که بالای هر دانشی دانشیست.فردوسی.ازین برشده تیزچنگ اژدها
بمردی و دانش که یابد رها.فردوسی.وگر شاهی آسان تر از بندگیست
بدین دانش تو بباید گریست.فردوسی.اندر میزد با خرد و دانش
واندر نبرد با هنر بازو.فرخی.دلی که رامش جوید نیابد او دانش
سری که بالش جوید نیابد او افسر.عنصری.خرد بیخ او بود و دانش تنه
بدو اندرون راستی را بنه.؟ ( از حاشیه فرهنگ اسدی نخجوانی ).هر بنده که خدای او را خردی روشن عطا داد... و با آن خرد دانش یار شود بتواند دانست که نیکوکاری چیست. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 98 ). آنچه فراز آمد ترا بمقدار دانش خود بازنمودم. ( تاریخ بیهقی ).