معنی کلمه خنجر در لغت نامه دهخدا
اگر سر همه سوی خنجر بریم
بروزی بزادیم و روزی مریم.فردوسی.هر آن کس کز آن تخمش آمد بمشت
بخنجر هم اندر زمانش بکشت.فردوسی.همی گوید این لشکر بی بهاست
سر خنجر این را که گفتم گواست.فردوسی.همه آسمان گرد لشکرگرفت
همه دشت شمشیر و خنجر گرفت.حکیم اسدی ( از فرهنگ جهانگیری ).چو روباه شد شیر جنگی چو دید
قوی خنجر شیرخوار علی.ناصرخسرو.دیوانه وار راست کند ناگه
خنجر بسوی سینه ات و زی حنجر.ناصرخسرو.مشکل تنزیل بی تاویل او
بر گلوی دشمن دین خنجر است.ناصرخسرو.خنجرت هست صف شکستن کو.سنائی.خنجر فتنه چو گشت کند در ایام تو
حنجر خصم تو است خنجر او را فسان.خاقانی.تو بر خاقانی بیچاره دایم
گهی تیغ و گهی خنجر کشیدی.خاقانی.تو مرا می کشی بخنجر لطف
من در آن خون بناز می غلطم.خاقانی.خنجر سبزش چو سرخ آید بخون
حصرم و می را نشان بینی بهم.خاقانی.جز خستگی سینه مرا نیست چاره ای
زین خاطر چو تیر و زبان چو خنجرم.خاقانی.چون خنجر جزع گون برآرد
لعل از دل سنگ خون برآرد.نظامی.در صحبت رفیق بدآموز همچنان
کاندر کمند دشمن آهخته خنجری.سعدی.از خنجر گوشتین کس نمرد.امیرخسرو دهلوی.خنجر خسرو است کلک وزیر
سپر کلک روز گیراگیر.اوحدی.مدتی بر خویشتن خندید خصمت همچو گل
دست تقدیرش نهاد از خنجرت ناگاه خار.ابن یمین.نیست ممکن که من از خط تو بردارم سر
که نهندم چو قلم خنجر برّان بر سر.خواجه جمال سلمان ( از آنندراج ).لب تشنه ام و وقت شهادت به گلویم
آبی بجز از خنجر قصاب نگجند.باقر کاشی ( از آنندراج ).