معنی کلمه خرو در لغت نامه دهخدا
خرو. [ خ ِ ] ( اِ ) خیرو. خبازی. ( ناظم الاطباء ). خُرو. تخم آن گزندگی جانوران رانافع است و بعربی بذرالخرو خوانند. ( برهان قاطع ).
خرو. [ خ ِ ] ( اِ ) بزبان بعضی از عربان بمعنی مطلق سرگین باشد همچو خروالدیک که سرگین خروس است و آنرا بر گزندگی سگ دیوانه نهند نافع باشد. و خروالفار که سرگین موش است ، چون بر دأالثعلب طلا کنند سودمند بود. همچنین خروالذئب که سرگین گرگ باشد، گویند اگر قدری از آن بر ریسمانی که از پشم گوسفندی که گرگ او را کشته باشد بندند و آن ریسمان را بر ران صاحب قولنج ببندند در حال بگشاید. ( برهان قاطع ). فَضله. چَلْغوز. ( یادداشت بخط مؤلف ). || گِل. لای. ( یادداشت بخط مؤلف ) :
بس کسا کاندر هنر وندر گهر دعوی کند
همچو خردر خرو ماند چون گه برهان شود.فرخی.
خرو. [ خ َرْوْ ] ( اِخ ) دهی است از دهستان برون بخش حومه شهرستان فردوس ، واقع در سی هزارگزی شمال خاوری فردوس و شش هزارگزی خاور شوسه عمومی بجستان به فردوس. این ده کوهستانی و گرمسیر است. آب از قنات. محصول آن غلات ، پنبه ، زعفران ، ابریشم. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. ( از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9 ).
خرو. [ خ َرْوْ ] ( اِخ ) دهی است از دهستان تکاب بخش ریوش شهرستان کاشمر،واقع در 5هزارگزی جنوب باختری ریوش و یک هزارگزی جنوب مالرو عمومی ریوش به بروسکن. کوهستانی ، معتدل. آب از چشمه. محصول آن غلات. شغل اهالی زراعت ، مالداری. راه آن مالرو است. ( از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9 ).