معنی کلمه خاک در لغت نامه دهخدا
شوی بگشاد آن فلرزش خاک دید
کرد زن را بانگ و گفتش ای پلید.رودکی.بهار آمد و خاک شد چون بهشت
بروی زمین بر هوا لاله کشت.فردوسی.مگر یار باشدت یزدان پاک
سر جادوان اندر آری بخاک.فردوسی.به پیشش بغلطید وامق بخاک
ز خون دلش خاک همرنگ لاک.عنصری.بغراخان چون کارش قرار گرفت فرمان یافت و با خاک برابر شد. ( تاریخ بیهقی ).
زین سپس خادم تو باشم و مولایت
چاکر و بنده و خاک دو کف پایت.؟هرچه بخاک دهی از خاک بازیابی.( قابوسنامه ).گر در شوی بخانه اش برخاکت
شمشاد و لاله روید و سیسنبر.ناصرخسرو.جانت خاک است و خرد تخم گل و لاله
خاک را تخم گل و لاله کند رنگین.ناصرخسرو.گر بسر خاک خواهی کرد ناچار ای پسر
آن به آیدکان ز خاکی هر چه نیکوتر کنی.ناصرخسرو.خاک بر سر مرا نباید کرد
نبود خاک مر مرا در خورد
خاک بر سر کند شهی که ورا
نبود در زمانه حکم روا.سنائی.خاک یابی ز پای تا زانو
خانه ای را که دو است کدبانو.