معنی کلمه حلی در لغت نامه دهخدا
- حلی السیف ؛ پیرایه شمشیر. حلاةالسیف مانند آن است. ( منتهی الارب ).
|| ( مص ) پیرایه کردن زن. ( منتهی الارب ). ( آنندراج ). || بازیورشدن. زیور پوشیدن و صاحب زیور گردیدن. || مستفید گردیدن. || حال و حالیه و حلیه نعت است از آن. ( منتهی الارب ). || خوش آمدن در چشم. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ).
حلی. [ ح َ لی ی ] ( ع ص ، اِ ) خشک شده گیاه [ نصی ].( منتهی الارب ) ( آنندراج ). حلیة. یکی آن. ( از منتهی الارب ). ج ، احلیة. ( منتهی الارب ). و رجوع به نصی شود.
حلی. [ ح ُ لی ی ] ( ع ص ، اِ ) ج ِ حَلْی ْ.پیرایه ها و زیورها. ( از منتهی الارب ) ( ترجمان عادل ). زیورها که از سیم و زرباشد و این جمع حِلیَة است و در فارسی بتخفیف یاء نیز مستعمل میشود. ( غیاث ) : در حلی و حلل خلاف کرده اند چون از زر و نقره بود. ( تاریخ قم ص 176 ).
حلی. [ ح ُ ] ( اِ ) حُلی . ( غیاث ) :
غم مرد را غذاست چو فارغ شد از جهان
خون تیغ را حلی است چو بیرون شد از نیام.خاقانی.بگهرهای تر از لعل لبت
بحلیهای زر از سیم تنت.خاقانی.شب چون حلی ستاره در هم پیوست
ماهم چو ستارگان حلیها بربست
با بانگ حلی چو در برم آمد مست
از طالع من حلیش حالی بگسست.خاقانی.- حلی آب ؛ آن نقوش را گویند که از وزیدن باد بر آب پدید آید.
- حلی بند ؛ یعنی آراینده زمین بسبزه و آفریننده مروارید از قطره آب. ( شرفنامه منیری ) :
لعل طراز کمر آفتاب
حله گر خاک و حلی بند آب.نظامی.- حلی دار ؛ زیوردار. پیرایه دار :
همه دل گوهر و رخ کرده حلی دار چو تیغ
تن خشن پوش چو سوهان بخراسان یابم.خاقانی.- حلی وار ؛ مانند حلی. زیورگونه :
چند تهدید سر تیغ دهی کاش بدی
دست در گردن تیغ تو حلی وار مرا.خاقانی.
حلی. [ ح َل ْ لی ی ] ( ع ص نسبی ) منسوب به حل یعنی بازشده و دلیل حلی در برابر دلیل نقضی.
حلی. [ ] ( اِخ ) ( بمعنی گردن بند ) و آن شهری است در حدود سبط اشیر و فعلاً آن را علیا گویند. ( از قاموس کتاب مقدس ).