معنی کلمه حلوا در لغت نامه دهخدا
نیکوی چیست و خوش چه ای برنا
دیباست ترا نکو و خوش حلوا.ناصرخسرو.سیب و برگ سیب هر دو یک درختند و چرا
آن یکی چون زهر گردد وآن دگر حلوا شود.ناصرخسرو.پشت این مشت مقلد خم که کردی در نماز
در بهشت ارنه امید قلیه و حلواستی.ناصرخسرو.ترا یزدان همی گوید که در دنیا مخور باده
ترا ترسا همی گوید که در صفرا مخور حلوا.سنایی.بحلوا گرچه طبعت میل دارد
گر افزون خورده باشی هم تب آرد.نظامی.چو زنبوری که داردخانه تنگ
در آن خانه بود حلوای صدرنگ.نظامی.زآن ساکن کربلا شدستی کامروز
در مقبره یزید حلوایی نیست.
چو یک بار خوردی مگو باز پس
که حلوا چو یک بار خوردند بس.سعدی.کی برست آن گل خندان و چنین زیبا شد
آخر این غوره نوخاسته چون حلوا شد.سعدی.نه هر بیرون که بپسندی درونش همچنان باشد
بسا حلوای صابونی که زهرش در میان باشد.سعدی.آن لب شیرین بوقت خط دلم را برده ست
قانعم اشرف به این حلوای پشمک ساخته.اشرف ( از آنندراج ).- حلوا دادن ؛ عطا کردن حلوا :
ترا که گفت که حلوا دهم به دست رقیب
به دست خویشتنم زهرده که حلوایی است.سعدی.- حلوا شدن ؛ شیرین شدن. بصورت حلوا درآمدن :
سیب و برگ سیب هر دو یک درختند و چرا
آن یکی چون زهر گردد وآن دگر حلوا شود.ناصرخسرو.- حلوافروش ؛ شیرینی فروش. قنّاد :
تا نگرید کودک حلوافروش
دیگ بخشایش نمی آید بجوش.مولوی.- حلوا کردن ؛ حلوا ساختن :
تا مگس را جان شیرین درتن است
گرد آن گردد که حلوا میکند.سعدی.- حلواگری ؛ حلوای پزی. حلوایی :