معنی کلمه حصر در لغت نامه دهخدا
اعداش را نبد مدد الاّ عذاب و حصر
خوش باد آن پسر که پدر باشدش چنان.منوچهری.بر سریر جاه بادی متکی
حاسدان جاه تو در حبس و حصر.سوزنی. || شمردن. ( دهار ) ( تاج المصادر بیهقی ).
چو این اوصاف نیکو حصر کردم با خرد گفتم
بدین دعوی که برخیزد در این معنی چه فرمائی.انوری.بلند پایه قدرش چه جای فهم و قیاس
فراخ مایه فضلش چه جای حصر و بیان.سعدی. || بازداشتن. ( تاج المصادر بیهقی ) ( مهذب الاسماء ) ( دهار ) ( ترجمان عادل ). بازداشتن از سفر و غیر آن. || محدود کردن. منحصر کردن. محصور کردن. || قبض آوردن شکم. شکم گرفتن. شکم بگرفتن. ( زوزنی ) ( ترجمان عادل ) ( تاج المصادر بیهقی ). || تنگدل شدن. || تنگ گرفتن بر کسی. || حصار بر شتر بستن. پالان بستن شتر را. || حصر به سر. نگاه داشتن راز در سخن. || ( اصطلاح معانی و بیان ) قصر؛ اثبات حکم برای چیزی ونفی آن از ماعدای آن. رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود :
هست ایاک نستعین هم بهر حصر
حصر کرده ست استعانت را و قصر.مولوی. || ممنوع و بازداشته شدن از هر چیزی که باشد. || عاجز شدن از چیزی. درماندن. ( تاج المصادر بیهقی ). ماندگی. درماندگی. || درمانده شدن. ( ترجمان عادل ). || تنگی سینه. || حصر کردن به ؛ قصر کردن به. اقتصار کردن به. منحصر کردن به. بسنده کردن به. وقف. || ( اصطلاح فقه ) بعلت مرض از وصل بمکه یا عرفات و مشعرممنوع شدن محرم. و چنین کس حیوانی را که بقربانی تخصیص داده بوده است یا حیوانی دیگر و یا قیمت آن را بمکه ارسال می کند و پس از انجام تقصیر محل میشود. || آوردن چیز بشمار معین و محدود. ( از تعریفات جرجانی ص 60 ).
- بی حد و حصر ؛ بیشمار. بی مر. بی قیاس که بشمار ناید از بسیاری.
- حصر کلی در جزئی ؛ ( اصطلاح منطقی ) مانند حصر نوع در جنس. رجوع به تعریفات جرجانی و کشاف اصطلاحات الفنون شود.
- حصروراثت ؛ ( اصطلاح حقوقی جدید ) انجام تشریفات قانونی برای به رسمیت شناخته شدن و محدود شدن وارثان شخص درگذشته.
حصر. [ ح َ ص ِ ] ( ع ص ) بخیل. مردی گران جان که هیچ خیر ندهد. ( مهذب الاسماء ). فرومایه. || بسته. || عاجز. || مرد رازدار.