حسم

معنی کلمه حسم در لغت نامه دهخدا

حسم. [ ح َ ] ( ع مص ) بریدن. ( دهار ) ( تاج المصادر بیهقی ) ( ترجمان عادل ). قطع. || گسستن. بگسلیدن.
- حسم عرق ؛ بریدن رگ به آهن داغ تا خون بند شود. ( منتهی الارب ).
- حسم کسی از چیزی ؛ بازداشتن از آن.
- حسم ماده خلاف ؛ فصل مابه الاختلاف : این آیت فرستاد برای حسم ماده تعجب ایشان.( تفسیر ابوالفتوح رازی ). چون ناصرالدین از ایشان خبر یافت ، امیر سیف الدوله نیشابور نگذاشت و بکفایت کارو حسم ماده ایشان متکفل شد و بر پی ایشان برفت. ( ترجمه تاریخ یمینی ).
- حسم مرض ؛ بریدن بیماری را بدوا. بیخ برکردن.
|| پیوسته داغ کردن. ( زوزنی ) ( تاج المصادر بیهقی ). داغ کردن. ( ترجمان عادل ). || بریدن و بازایستادن خون و جز آن. بند آمدن.
حسم. [ ح َ س ِ ] ( ع ص ) پیوسته. || بداختر. ج ، حسوم. ( مهذب الاسماء ).
حسم. [ ح ُ س َ ] ( اِخ ) نام موضعی است. نام جائی در شعر نابغة.
حسم. [ ح ُ س َ ] ( اِخ ) نام موضعی است. ( معجم البلدان ).
حسم. [ ح ُ س َ ] ( اِخ ) ابن ربیعةبن حارث بن اسامةبن لوی. از اجداد کابس بن ربیعه است که در زمان معاویه میزیست و شبیه پیغمبر بود. ( تاج العروس ).

معنی کلمه حسم در فرهنگ معین

(حَ ) [ ع . ] (مص م . ) بریدن .

معنی کلمه حسم در فرهنگ عمید

بریدن، قطع کردن.

معنی کلمه حسم در فرهنگ فارسی

( مصدر ) بریدن .
ابن ربیعه ابن حارث ابن اسامه ابن لوی از اجداد کابس بن ربیعه است که در زمان معاویه میزیست و شبیه به پیغمبر بود

معنی کلمه حسم در دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] بند آوردن خون موضع قطع شده با داغ کردن و مانند آن را حَسْم گویند. از این عنوان در باب حدود سخن گفته اند.
حسم در لغت به معنای قطع و منع و در اصطلاح عبارت است از اینکه موضع قطع شده از دست یا پای بزهکار به سبب اجرای حد، در روغن جوشیده فروبرده و یا با آهن گداخته داغ شود تا رگها بسته و جریان خون قطع گردد.
حسم و هزینه آن
حسم، پس از قطع دست دزد مستحب است و هزینۀ آن از بیت المال پرداخت می گردد.
حسم در اجرای حد محارب
در اجرای حد محارب پس از قطع هر یک از دست راست و پای چپ وی حسم انجام می گیرد.
[ویکی الکتاب] تکرار در قرآن: ۱(بار)
«حسم» (بر وزن رسم) به معنای از بین بردن آثار چیزی است; و اگر به شمشیر «حُسام» (بر وزن غلام) گفته می شود به همین مناسبت است. و گاه به داغ نهادن بر زخم، برای سوزاندن ریشه آن نیز، «حسم» گفته می شود، و در اینجا منظور این است که این هفت شب و هشت روز پی درپی زندگی گسترده و با رونق این قوم عظیم را درهم کوبید، متلاشی کرد و ریشه کن ساخت.
از بین بردن اثر شی‏ء. گویند: «قَطَعَهُ فَحَسَمَهُ» یعنی آن را برید و مادّه‏اش را زایل کرد به همین علّت شمشیررا حسام گفته‏اند (مفردات) طبرسی و زمخشری گفته‏اند: ممکن است آن مصدر و یا جمع حاسم باشد مثل شهود و رقود که جمع شاهد و راقداست. بنابر فرض اوّل مفعول مطلق یعنی «یحسمهم حسوماً و بنابر فرض دوّم صفت «سَبْعَ لَیالٍ وَ ثَمانِیَةَ اَیّامٍ»است . معنی آیه چنین می‏شود: خدا باد را هفت شب و هشت روز بر آنها مسلّط کرد که به طرز عجیبی آنها را ریشه کن می‏نمود. و نیز آن را به معنی متوالی گفته‏اند در مجمع کوید: ریشه آن از حسم الداء است که باداغ پی در پی آن را معالجه می‏کنند. علی هذا «حسوماً» حال است از «ریح« در آیه ما قبل. یعنی خدا باد را در حالیکه هفت شب و هشت روز مرتّب و پی در پی آنها را از بین می‏برد مسلّطشان کرد. در این فرض حسوم به معنی حاسم است .

معنی کلمه حسم در ویکی واژه

بریدن.

جملاتی از کاربرد کلمه حسم

صلی علیکم باذکاها و اطیبها رب البرایا صلوة غیر منحسم
احسم (به عربی: إحسم) یک منطقهٔ مسکونی در سوریه است که در ناحیه احسم واقع شده‌است. احسم ۵٬۸۷۰ نفر جمعیت دارد.
الموزره (به عربی: الموزرة) یک منطقهٔ مسکونی در سوریه است که در ناحیه احسم واقع شده‌است. الموزره ۳٬۹۹۳ نفر جمعیت دارد.
ابدیتا (به عربی: أبدیتا) یک روستا در سوریه است که در ناحیه احسم واقع شده‌است. ابدیتا ۱٬۴۴۰ نفر جمعیت دارد.
صرصر غم خامشت سازد چراغ از می حسمنت تهی گرددایاغ
اریحا (عربی: أریحا) یکی از شهرهای سوریه واقع در منطقه اریحا در استان ادلب است که غیر از شهر اریحا دو منطقه دیگر به نام‌های احسم و محمبل دارد. این شهر ۳۹٬۵۰۱ نفر جمعیت دارد و ۶۸۰ متر بالاتر از سطح دریا واقع شده‌است.
نوع بشر زانشه فرخنده اسم یافت شفا از مرض روح و حسم
خسرو قلعه گشایی ، اتسز غازی ، که شدست دل اعدا ز خیالات حسمامش غمگین
پس غربا و قحط رسیدگان از هر جانب قصد مصر کردند و هر که رسیدی یوسف شترواری بار بوی دادی، این خبر بکنعان رسید و اهل کنعان از نایافت طعام و گرسنگی بغایت شدّت رسیده بودند و بی طاقت گشته. فقال یعقوب لبنیه یا بنیّ انّ بمصر رجلا صالحا فیما زعموا یمیر النّاس، قالوا و من این یکون بمصر رجل صالح و هم یعبدون الاوثان، قال تذهبون فتعطون دراهمکم و تأخذون طعامکم فخرجوا و هم عشرة حتّی اتوه: فذلک قوله «وَ جاءَ إِخْوَةُ یُوسُفَ» یعنی من ارض ابیهم و هی الحسمی و القریّات من ناحیة کنعان و هی بدو و ارض ماشیة می‌گوید آمدند برادران یوسف بمصر تا طعام برند مردمان خویش را، «فَدَخَلُوا عَلَیْهِ فَعَرَفَهُمْ» یوسف، «وَ هُمْ لَهُ مُنْکِرُونَ» نکر و انکر لغتان بمعنی واحد. یوسف ایشان را بشناخت و ایشان یوسف را نشناختند، ابن عباس گفت از آن نشناختند که از آن روز باز که او را در چاه افکندند تا این روز که او را دیدند چهل سال گذشته بود و در دل ایشان هلاک وی مقرر بود. و گفته‌اند که یوسف خود را بزیّ ملوک بایشان نمود، تاج بر سر و طوق زر در گردن و جامه حریر بر تن بر تخت ملک نشسته، از آن جهت او را نشناختند.
هفتاد چرخه کوکب نحسم گشود روی تا شد فروز برج شرف سعد اکبرم
از گریه من رقیب بدخوی با آن همه حسم مهربان شد
تو شمس و خانه گردون رواق تست اسد مرا درو که چو بهرام نحسم آرام است
و بحقیقت وجود ذات بزرگوار او، اثر وجود و رحمت واجب الوجود است. با سیاست او سراب از غرور منقطع است و به انتظام ایام عدل او شراب از خرابی عقول منحسم.
چون حسم دام دیده گشادست بنده را تا درفتد خیال تو دل را بدام چشم