معنی کلمه حبال در لغت نامه دهخدا
چون ندید او مار موسی را ثبات
در حبال السحر پندارد حیات.مولوی.|| طنابها. رسنها: فی حبال فلان ؛ ای مرتبطةبنکاحه کالمربوط بالحبال. ( منتهی الارب ) :
حبل ایزد حیدر است او را بگیر
وز فلان و بوفلان بگسل حبال.ناصرخسرو.- حبال الساق ؛ بنهای ساق. پیهای ساق. ( مهذب الاسماء ).
- || ساق و رگهای نره. ( منتهی الارب ).
حبال. [ ح َب ْ با ] ( ع ص ) رسن گر. رسن تاب. ( مهذب الاسماء ). هو الذی یفتل الحبال و یبیعها. ( تاج العروس ). رسن باف. ( دهار ). ج ، حَبّالون. || سمعانی گوید: هذه النسبة الی الحبل و قیله .
حبال. [ ح ُ ] ( ع اِ ) پُری. امتلاء. ( منتهی الارب ).
حبال. [ ح َ ] ( اِخ ) نام یکی از روستاهای وادی موسی از حبال سراة واقع در نزدیکی کرک شام. ( معجم البلدان ).
حبال. [ ح َ ] ( اِخ ) دهی از دهستان نهرهاشم بخش مرکزی شهرستان اهواز در 33هزارگزی جنوب باختری اهواز و چهارهزارگزی باختر راه آهن اهواز - خرمشهر. دشت. گرمسیر. سکنه 75 تن شیعه فارس و عرب. آب آن از چاه ، محصول آنجا غلات. کار مردم کشت و گله داری. راه آن در تابستان اتومبیل رو است. این آبادی در دو محل واقع و بنام حبال یکم و حبال دوم معروف است. ( از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6 ).
حبال. [ ح َب ْ با ] ( اِخ ) ابراهیم. حافظ و امام محدث بزرگ مصر، مکنی به ابواسحاق بن سعیدبن عبداﷲ نعمانی بالموالاة. مولد او بسال 391 هَ. ق. و از عبدالغنی بن سعید و ابن نظیف روایت دارد. و ابوبکربن عبدالباقی از او روایت کند. و ابن ناصر حافظ از او اجازه روایت داشت. و بسال 482 درگذشته است. رجوع به حسن المحاضرة ج 1 ص 162 و ابراهیم بن سعید در همین لغت نامه شود.
حبال. [ ح ِ ] ( اِخ ) ابن رُفَیدة. تابعی است. ( منتهی الارب ). معروف به حبال بن ابی حبال و مکنی به ابوماجد. بستی گوید: فیه نظر. ابن حبان او رااز ثقات شمرده و ابواسحاق سبیعی از وی روایت کند.
حبال. [ ح ِ ] ( اِخ ) ابن سلمةبن خویلد، برادرزاده طلحةبن خویلد است. ( منتهی الارب ).
حبال. [ ح ِ ] ( اِخ ) ابن طلیحه بن خویلد. پدرش ادعای نبوت کرد. ابن درید گوید: روزی طلیحه به یاران خود که تشنه شده بودند گفت : ارکبوا حبالاً، و اضربوا امثالاً، تجدوا بلالاً؛ یعنی بدنبال راه حبال ( نام فرزندش ) برویدآب خواهید یافت ، پس چنان کردند و آب یافتند و این سبب قوت ایمان ایشان به طلیحة شد. ( الاصابة ج 2 ص 57 ).