معنی کلمه حباب در لغت نامه دهخدا
ز جودت موج دریا یک حباب است
ز خشمت جوش دوزخ یک شرار است.مسعودسعد.وز آب تیغ و آتش رزم تو در نبرد
عمر عدو چو عمر حباب و شرار باد.مسعودسعد.عمر اعدای او مبادابیش
زآنکه بر آبگیر عمر حباب.سوزنی.گه سیم گری نماید آبش
گه شیشه گری کند حبابش.خاقانی.گر شیشه کند حباب شاید
شیشه ز پی گلاب باید.خاقانی.بوقت مکرمه بحر کفش چو موج زدی
حباب وار بدی هفت گنبد خضرا.خاقانی.بادیه بحر و بر آن بحر چو باران و حباب
قبه سیم زده حله و احیا بینند.خاقانی.خاقانی است پیشرو کاروان شعر
همچون حباب پیشرو کاروان آب.خاقانی.آذین صبوحی را زد قبه حباب از می
هر قبه از آن دری شهوار نمود اینک.خاقانی.تا که هوا شد بصبح کوزه ما دردریز
بر سر سیل روان شیشه گر آمد حباب.خاقانی.دردی مطبوخ بین بر سر سبزه ز سیل
شیشه نارنج بین بر سر آب از حباب.خاقانی.خصم تو هست بر سر درپای اشک خویش
کم عمر و بی قرار و تهی مغز چون حباب.کمال اسماعیل.و اندرون خرگاه را از عقود لاَّلی حباب ( ؟ ) بریخت. ( جهانگشای جوینی ).
در تن همچون سبو هستی چو آب
گفتگو و صلح و جنگت چون حباب.مولوی.می فتاد از جوزبن جوز اندر آب
بانگ می آمد همی دید او حباب.مولوی.غنچه گل را صبا چون قلعه دربسته یافت
خندقش جوی روان و بلبلش هندوی بام
برگذشت از آب آن خندق بکشتی حباب
رفت و در یک دم گشاد آن قلعه فیروزه فام.خواجه جمال الدین سلمان.زهی محال چو حفظت به بحر غوطه زند
که بعد از این شکند زورق حباب نهنگ.عرفی.بر هوا می افکند هر دم کلاهی از حباب