معنی کلمه حاسد در لغت نامه دهخدا
اندی که امیر ما باز آمد پیروز
مرگ از پی دیدنش روا باشد و شاید
پنداشت همی حاسد کو باز نیاید
باز آمد تا هر شفکی ژاژ نخاید.رودکی.دلمان چو آب با می تن چون بهار بادی
از بیم چشم حاسد کش کنده باد باهک.بوشعیب ( از فرهنگ اسدی نخجوانی ).با سهم تو آن را که حاسد تست
پیرایه کمند است و جلد کمرا.منجیک ( از فرهنگ اسدی نخجوانی ).دو چیز را ز برای دو تن نهاده مقیم
ز بهر ناصح تخت و زبهر حاسد دار.فرخی.ای عوض آفتاب روز و شبان تاب تاب
تو بمثل چون عقاب حاسد ملعونت خاد.منوچهری.مرا گفت ای ستمکاره بجانم
بکام حاسدم کردی و عاذل.منوچهری.حاسد چو بیش باشد بهتر رود سعادت
چون باد بیش باشد بهتر رود سماری.منوچهری.حاسدان بر من حسد کردند و من فردم چنین
داد مظلومان بده ای عز میرمؤمنین
شیر نر تنها بود هر جا و خوکان جفت جفت
ما همه جفتیم و فرداست ایزد جان آفرین
حاسدم برمن همی پیشی کند، این زو خطاست
بفسرد چون بشکفد گل پیش ماه فرودین
حاسدم خواهد که او چون من همی گرددبفضل
هر که بیماری دق دارد، کجا گردد سمین
حاسدم گوید چرا بر من بیک گفتار من
کوژ گشتی چون کمان و تیر گشتی در کمین
کوژ گشتن با چنان حاسد بود از راستی
باژگونه ، راست آید نقش کوژ اندر نگین
حاسدم گوید ببردی دوستانم را زمن
دوستان را خود بر ابرو بود از وی خم و چین
مردم دانا نباشد دوست او یک روز بیش
هر کسی انگشت خود یک ره کند در زولفین
حاسدم گوید چرا باشی تو در درگاه شاه
اینت بغضی آشکارا، اینت جهلی راستین
هر کجا باغی بود آنجا بود آواز مرغ
هر کجا مرغی بود آنجا بود تیر سفین
حاسدم گوید که ما پیریم و تو برناتری
نیست با پیران بدانش مردم برنا قرین
گر بپیری دانش بدگوهران افزون شدی