معنی کلمه جُستن در لغت نامه دهخدا
شتابید گنجور و صندوق جست
بیاورد پویان بمهر درست.فردوسی.گرفت آن بدست و همی خواند است
بهنگ اندرون شد مر او را بجست.فردوسی.به برزوی گفت این کس از ما نجست
نه اکنون نه از روزگار نخست.فردوسی.به آب صابری دل را بشستم
به کام خویش جفتی نیک جستم.( ویس و رامین ).بوسهل فرصت نگاه داشته بود و نسختی کرده و وقتی جسته که خداوند را شراب دریافته بود. ( تاریخ بیهقی ).
یکی کار جستم همی ارجمند
که نامم شود زو به گیتی بلند.( گرشاسب نامه ).ز گاو و خر و گوسفند و ستور
ز اشتر ز استر به آئین مور
کس اندازه آن ندانست جست
ولیکن شنیدم بقول درست.شمسی ( یوسف و زلیخا ).به یاران گفت چون تندر بپوئید
مگر فرهاد را جائی بجوئید.نظامی.نیست در راه نسیم مصر صائب چشم ما
ما به کنعان یوسف گم گشته خود جسته ایم.صائب ( ازآنندراج ).مرا نبود گمان بد و ز طالع خویش
چو گنج جسته چراغم ز غیب روشن شد.شفیع اثر ( از بهارعجم ).در پیش شمع روی تو مرگ چراغ گفت
پروانه ای که جسته بصد آرزوچراغ.شانی تکلو ( از بهارعجم ).کرده جا ماننده معنی در اجزای علوم
جسته در آئینه کارآگهی چون نور جا.واله هروی ( از بهارعجم ). || توده کردن و انباشتن. ( ناظم الاطباء ). || پرسیدن. استفسارکردن. امتحان کردن. ( ناظم الاطباء ). پرسیدن. ( فرهنگ فارسی معین ). تحقیق کردن :
ز بهر سیاوش بدم خون فشان
فرنگیس را جو از اینها نشان.فردوسی.سلطان سعید بفرمود که او را بجویند تا هیچ کار دارد. گفتند ای خداوند او مردی پیر است پایها خوشیده می گوید خوابی دیده ام. ( راحةالصدور راوندی ). || تفتیش کردن و پرسیدن. ( ناظم الاطباء ) ( فرهنگ فارسی معین ). کاویدن از چیزی. پژوهیدن. از چیزی کاوش کردن. گردیدن. تفحص کردن. ( یادداشت مؤلف ) :
ز کاووس شاه اندرآیم نخست