معنی کلمه توان در لغت نامه دهخدا
سیامک بدش نام و فرخنده بود
کیومرث را دل بدو زنده بود...
چنین است آیین و رسم جهان
پدر را به فرزند باشد توان.فردوسی.نوان گشت بیژن ز زخم جوان
رمیده ز سر هوش و از تن توان.فردوسی.ز ضحاک ترسنده جمشیدیان
نماند ایچشان رای و توش و توان.فردوسی.شب و روز روشن روانش توئی
دل و جان و هوش و توانش توئی.فردوسی.فریضه باشد بر هر موحدی که کند
به طاقت و به توان با عدوی تو پیکار.فرخی.بی سپاهی آن سپه را نیست کرد
در جهان کس را نبوده ست این توان.فرخی.تن پیل دارد توان پلنگ
دل و زهره شیر و سهم نهنگ.( گرشاسبنامه ).همه زور و فر و توان و بهی
تو دادی و آن را که خواهی دهی.( گرشاسبنامه ).همه چیزشان بد، نبدْشان توان
چو باشد تن مردم بی روان.( گرشاسبنامه ).ز تست این توان من ، از زور نیست
که بی تو مرا زور یک مور نیست.( گرشاسبنامه ).چون زمین را آن توان نیست که تخم نوش در وی افکنی زهر بار آرد. ( منتخب قابوسنامه ص 14 ).
زلیخا به دیدار او یافت جان
غمش رفت و آمد دوباره توان.شمسی ( یوسف و زلیخا ).ای پسر خسرو حکمت بگوی
تات بود طاقت و توش و توان.ناصرخسرو.آنچه او از سخن پدید آید
به سخن باشدش بقا و توان.ناصرخسرو.این را که همی بینی ، از گرمی و سردی