معنی کلمه تنوره در لغت نامه دهخدا
تنوره ز تفتیدن آفتاب
به سوزندگی چون تنوری به تاب.نظامی. || پوستی باشد که قلندران مانند لنگی بر میان بندند. ( برهان ) ( از فرهنگ جهانگیری ) ( ازانجمن آرا ) ( از آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). و آن را برک نیز خوانند. ( فرهنگ جهانگیری ) ( از فرهنگ رشیدی ) ( از انجمن آرا ) ( از آنندراج ) : و کان [ محمد العریان ] من اولیاء اﷲ تعالی قائماً علی قدم التجردیلبس تنورة و هو ثوب یستر من سرته الی اسفل. ( ابن بطوطه از یادداشت بخط مرحوم دهخدا ).
تنوره ای بمیان بر سر تنوره صدا
سفیدمهره گرفت و ره قلندر زد.ذوقی اردستانی ( از انجمن آرا ). || تنور آتش. ( شرفنامه منیری ). تنور. ( فرهنگ جهانگیری ) ( فرهنگ رشیدی ). منقل. ( غیاث اللغات ) :
دلم تنوره و عشق آتش و فراق تو داغ
جگر معلق بریان و سل پوده کباب.طیان ( از یادداشت بخط مرحوم دهخدا ).کباب از تنوره برآویخته
چو خونین ورقهای جوشن وران.منوچهری.درخورد تنور و تنوره باشد
شاخی که در او برگ و بر نباشد.ناصرخسرو.چون تنوره به زیر این طارم
همه آتش دمان و آتش دم.
k05l )_rb> p ssalc="rohtua">سنائی ( از فرهنگ جهانگیری ).p/>rb>تنوره گویی انباری است ، پر لعل بدخشانی rb>بجز شاه بدخشان را، ز لعل انبار کی باشد؟rb> p ssalc="rohtua">ادیب صابر.p/>rb>شیخ بفرمود تا آن تنگ عود را به یکبار در آن تنوره نهادند. ( اسرار التوحید ص naps ssalc="thgilhgih" rid="rtl">48naps/> ).rb>دل اعدات در تنوره غم rb>چون به خاکستر اندرون کوماج.rb> p ssalc="rohtua">سوزنی.p/>rb>شکل تنوره چون قفس ، طاوس وزاغش همنفس rb>چون ذروه افلاک بس ، مریخ و کیوان بین در او.rb> p ssalc="rohtua">خاقانی.p/>rb>جام و تنوره بین بهم ، باغ وسرای زندگی rb>زآتش و می بهارو گل زاده برای زندگی.rb> p ssalc="rohtua">خاقانی.p/>rb> || لوله ای که برای تیز کردن آتش بالای آتش خانه سماور و مانند آن نهند. دودکش بلند برای کوره و مانندآن. هر لوله مانندی که از آن حرارت یا بخار بررود. ( از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا ). || در عبارت زیر از بیهقی ظاهراً بمعنی مدخل حصار قلعه که تنوره شکل است آمده است _( :... که آن دلیران شیران در قلعت بگشادند و آواز دادند که بسم اﷲ اگر دل دارید به تنوره قلعت بباید آمد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 473 ). || گَوی که در پهلوی آسیا سازند تا آب از سوراخ آن بر پره های چرخ آسیا خورد و آسیا بگردش درآید. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ). گَوی است که در جنب آسیا بسازند و چون آب به تندی در آن گو بریزد به پره های آسیا میخورد و آسیا را به گردش درآرد. ( فرهنگ جهانگیری ) ( از انجمن آرا ) ( از فرهنگ رشیدی ) ( از آنندراج ) :