معنی کلمه تن در لغت نامه دهخدا
چون جامه اشن به تن اندر کند کسی
خواهد ز کردگار به حاجت مراد خویش
گر هست باشگونه مرا جامه ای بزرگ
بنهاده ام دعای ترا بنده وار پیش.رودکی.کرا بخت و شمشیر و دینار باشد
و بالا وتن تهم و نسبت کیانی.دقیقی.دریغ من که مرا مرگ و زندگانی تلخ
که دل تبست و تباه است و تن تباه و تبست.آغاجی.می تند گرد سرای و در تو غنده کنون
باز فرداش ببین بر تن تو تارتنان.کسائی.تنی درست و هم قوت بادروزه فرا [ کذا ]
که به ز منت و بیغاره کوثر و تسنیم.کسائی ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).گفت سالار قوی باید به پروان اندرون
زانکه در کشور بود لشکر تن و سالار سر.میزبانی بخاری.گنده و بی قیمت و دون و حقیر
ریش همه گوه و تنش پرکلخج .عماره ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).گنده و قلتبان و دون و پلید
ریش خردم و جمله تنش کلخج.عماره ( ایضاً ).تو نزد همه کس چو ماکیانی
اکنون تن خود را خروس کردی.عماره ( ایضاً ).وزین لشکر من فزون از شمار
بریده سران و تن افکنده خوار.فردوسی.تن بی سران و سر بی تنان
سواران چو پیلان و کف افکنان.فردوسی.وز انسوی رستم چو شیر ژیان
بپوشید تن را به ببر بیان.فردوسی.تنش زشت و بینی کژ و روی زرد
بداندیش و کوتاه و دل پر ز درد.فردوسی.فکند آن تن شاهزاده به خاک
به چنگال کردش جگرگاه چاک.فردوسی.سوزن زرین شده ست و سوزن سیمین