معنی کلمه تخته بند در لغت نامه دهخدا
تخته بند آهنین افکند دی بر پای آب
چون ز شیدائی همی بگذشت زنجیر غدیر.اثیر اخسیکتی.غیر هفتادودو ملت کیش او
تخت شاهان تخته بندی پیش او.مولوی.تخته بند است آنکه تختش خوانده ای
صدر پنداری و بر در مانده ای.مولوی. || ( نف مرکب ) شکسته بند. استخوان بند. آروبند. مجبّر. || ( ن مف مرکب ) دست شکسته که به تخته بندند تا کج نشود. ( فرهنگ رشیدی ). بمعنی دست و پای شکسته که بر آن چوبها بسته باشند نیز آمده است. ( غیاث اللغات ). تخته بسته. || محبوس و در بند افتاده را نیز گفته اند. ( برهان ). محبوس و قیدی. ( غیاث اللغات ). محبوس. ( فرهنگ رشیدی ). کسی که او را بر تخته ها کشیده باشند.( آنندراج ). محبوس و در بند افتاده و گرفتار. ( ناظم الاطباء ) :
نعل بینی باژگونه در جهان
تخته بندان را لقب آمد شهان
بس طناب اندر گلو و تاج دار
بر وی انبوهی که اینک تاجدار.مولوی.چو شد باغ روحانیان مسکنم
دراینجا چرا تخته بند تنم.حافظ.چگونه طوف کنم در فضای عالم قدس
که در سراچه ترکیب تخته بند تنم.حافظ.تا چند در سفینه توان بود تخته بند
چون موج یک سراسر عمانم آرزوست.صائب ( از آنندراج ).