معنی کلمه بیطاقت در لغت نامه دهخدا
کنون جوئی همی حیلت که گشتی سست و بی طاقت
ترا دیدم ببرنائی فسارآهخته و لانه.کسایی.در طاعت بی طاقت و بی توش چرایی
ای گاه ستمکاری با طاقت و با توش.ناصرخسرو.با طاقت و هوشیم ما و او خود
بی طاقت و بی هوش و بی توان.ناصرخسرو.گرچه بی طاقتم چو مور ضعیف
میکشم نفس و میکشم بارت.سعدی.خداوندان نعمت میتوانند
که درویشان بی طاقت برانند.سعدی.چو مسکین و بی طاقتش دید و ریش
بدو داد یک نیمه از زاد خویش.سعدی.رجوع به طاقت شود.
- بی طاقت شدن ؛ بی توان شدن. بی توش شدن : سر در بیابان نهاد و میرفت تا تشنه و بی طاقت شد. ( گلستان ، باب سوم ).
- بی طاقت گشتن ؛ بی توان گشتن. بیتاب گشتن : سنگ پشت... آخر بی طاقت گشت. ( کلیله و دمنه ).
|| بی تاب. ( ناظم الاطباء ). بی صبر و بی تحمل :
چون صبا با تن بیمار و دل بی طاقت
بهواداری آن سروخرامان بروم.حافظ.- بی طاقت و تاب شدن ؛ بی صبر و تحمل شدن. ( ناظم الاطباء ).