بی‌طاقت

معنی کلمه بی‌طاقت در لغت نامه دهخدا

بی طاقت. [ ق َ ] ( ص مرکب ) ( از: بی + طاقت ) ضعیف و ناتوان. ( آنندراج ). بدون توانایی. ( ناظم الاطباء ). بی تاب و توان :
کنون جوئی همی حیلت که گشتی سست و بی طاقت
ترا دیدم ببرنائی فسارآهخته و لانه.کسایی.در طاعت بی طاقت و بی توش چرایی
ای گاه ستمکاری با طاقت و با توش.ناصرخسرو.با طاقت و هوشیم ما و او خود
بی طاقت و بی هوش و بی توان.ناصرخسرو.گرچه بی طاقتم چو مور ضعیف
میکشم نفس و میکشم بارت.سعدی.خداوندان نعمت میتوانند
که درویشان بی طاقت برانند.سعدی.چو مسکین و بی طاقتش دید و ریش
بدو داد یک نیمه از زاد خویش.سعدی.رجوع به طاقت شود.
- بی طاقت شدن ؛ بی توان شدن. بی توش شدن : سر در بیابان نهاد و میرفت تا تشنه و بی طاقت شد. ( گلستان ، باب سوم ).
- بی طاقت گشتن ؛ بی توان گشتن. بیتاب گشتن : سنگ پشت... آخر بی طاقت گشت. ( کلیله و دمنه ).
|| بی تاب. ( ناظم الاطباء ). بی صبر و بی تحمل :
چون صبا با تن بیمار و دل بی طاقت
بهواداری آن سروخرامان بروم.حافظ.- بی طاقت و تاب شدن ؛ بی صبر و تحمل شدن. ( ناظم الاطباء ).

معنی کلمه بی‌طاقت در فرهنگ عمید

۱. بی تاب.
۲. ناتوان، بی تاب و توان.
۳. ناشکیبا.

معنی کلمه بی‌طاقت در فرهنگ فارسی

( صفت ) ۱ - ناتوان ضعیف بی تاب . ۲ - بی صبر ناشکیبا .

جملاتی از کاربرد کلمه بی‌طاقت

دی شنید از محتشم هرچند تلخ آن نوش لب گفت از بی‌طاقتی و ناشکیبائی است این
دور از او بی‌طاقتی باشد که روزی چند بار محنت و دردی و داغ انتظارم می‌کشد
بحر برخود می‌تپد از خود فروشیهای موج عالمی بی‌طاقت است از مردمان تر زبان
عجب عجب که برون آمدی به پرسش من ببین ببین که چه بی‌طاقتم ز شیدایی
گریه را بی‌طاقتی آموختن حق من است در دو مجلس قطره را همچشم طوفان می‌کنم
چارهٔ بیداد خوبان یک تغافل بیش نیست کار از بی‌طاقتی در عشق مشکل کرده‌اند
باین بی‌طاقتی کارم سپرداریست در رزمی که دل در سینة شیران جنگاور کند بازی
خشک می‌گردد ز حیرت چون به دامانش رسد می‌کنم بی‌طاقتی چندان که تلقین دست را
بی‌طاقتی مکن که بلای سیاه خط از صد هزار تبت وارون نمی‌رود
گریهٔ بی‌طاقتان آخر به جایی می‌رسد می‌دهد صائب وصالِ بحرِ تسکین سیل را