بیمو

معنی کلمه بیمو در لغت نامه دهخدا

بی مو. ( ص مرکب ) ( از: بی + مو ) آنکه موی ندارد. || أمرد. ( یادداشت مؤلف ). و رجوع به بی موی شود.

معنی کلمه بیمو در فرهنگ فارسی

آنکه موی ندارد .

جملاتی از کاربرد کلمه بیمو

ازمنش بیموجبی یار ار غباری بردلست حاش الله گرمرا زان گردباری بردلست
تهْ مشکینِ زلفْ اگر بیمو مِنِ چَنْگْ شُو سال، تِلالالْ و رُوجا بوّوِ لَنْگ
روی بیموی، ماه روی زن است؛ که بمهر سپهر طعنه زن است
بود ذات الاحد کو بیمو‌انع خود آنحضرت حقایقراست جامع
هندو بیمو، قافله بار بئیته زحل قمر سر خشْ قرار بئیته
میکند گردون دون با من ستم بیموجبی عدلت آخر چون روا دارد که او اینها کند
بادبهارون بیمو / نوروز سلطون بیمو/ مژده دهید به دوستان / گل به گلستون اومد / بهار آمد بهار آمد خوش آمد/ علی باذولفقار آمد، خوش آمد/ نوروزتان نوروز دیگر / شما را سال نو باشد مبارک صاحب خانه نیز با دادن پول، شیرینی، گردو، تخم مرغ و نخود، و کشمش از آنان پذیرایی می‌کند.
بر چشمی که بیمویست و بیناست سر موی سر اندر ناخن پاست
عاشقان از نا امیدی همچو زلفت در هم اند تا تو بیموجب کم ابن یمین انگاشتی
جاه و حشم دنیا ننگ است ز سر تا پا چینی چو سر فغفور بیموست نمی‌گویم
هر که در بیمو صدفِ مییونه تنگْ خینو خِرْنه دَسْتِ روُجایِ شو آهنگْ
اِردمان در سال‌های بعد نیز عمدتاً به نوشتن متن آثار نمایشی، از قبیل نمایشنامه، فیلمنامه، میان‌پرده، لیبرتو، متن نمایش‌های سیرک و… اشتغال داشت. همکارانش در این کارها و. ماس و م. والپین بودند. در ۱۹۶۴ مشاور یوری لوبیموف و عضو غیررسمی شورای هنری تئاتر تاگانکا شد و برای این تئاتر نسخهٔ نمایشی قهرمان عصر مای لرمانتوف (با همکاری لوبیموف) و میان‌پرده‌ای بر اساس نمایشنامهٔ منظوم پوگاچوف از یسنین را آماده کرد. لوبیموف سرانجام در ۱۹۹۰ موفق شد نمایشنامهٔ خودکشی‌کنندهی اِردمان را روی صحنه ببرد.