معنی کلمه بیمعنی در لغت نامه دهخدا
سیر گرداندت از گفتن بی معنی
تا مگر سیر کنی معده ناهارش.ناصرخسرو.چرا ببانگ و خروش و فغان بی معنی
کلنگ نیست سبکسار و ما سبکساریم.ناصرخسرو.سر و چشمی چنین دلکش تو گویی چشم از او بردوز
برو کاین وعظ بی معنی مرا در سر نمیگیرد.حافظ.وین دفتر بی معنی غرق می ناب اولی.حافظ.آنچه با معنی است خود پیدا شود
و آنچه بی معنی است خود رسوا شود.مولوی.- آدم بی معنی ؛ کسی که بر قول و فعل او اعتماد نشاید. ( ناظم الاطباء ).
- || ابله و احمق و نادان و هرزه گو. رجوع به معنی شود.
|| بدون مقصود و اراده. ( ناظم الاطباء ). بی قصد واراده :
بنالد مرغ با خوشی ، ببالد مور با کشی
بگرید ابر با معنی ، بخندد برق بی معنی.منوچهری.ز دست فتنه این اختران بی معنی
ز دام عشوه این روزگار دون پرور.؟- سخن بی معنی ؛ گفتاری پوچ و لغو و میان تهی. ( از یادداشت مؤلف ). کلامی که مقصود و مراد متکلم از آن فهمیده نشود. ( ناظم الاطباء ).
|| بی حقیقت. بی خرد :
چون مرا دید ایستاده بر کنار رودبار
گفت ای بی معنی سنگین دل نامهربان.فرخی.چند صورت آخر ای صورت پرست
جان بی معنیت از صورت برست.مولوی.گرت اندیشه می باشد ز بدگویان بی معنی
ز معنی معجری بربند و چون اندیشه پنهان آی.سعدی. || بی اساس. نامعقول :
سخن شریفتر و بهتر است سوی حکیم
ز هرچه هست درین روزگار بی معنی.ناصرخسرو.